آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

سلام خوش آمدید

۸۸ مطلب با موضوع «دست نوشته های نویسنده» ثبت شده است

رد خون روی پله‌های چوبی خشک شده بود. چند سالی است که به این خانه نیامده بودم. هنوز همان لک خون‌ها روی پله‌های چوبی به همان غلظت آن سال‌هاست.
روی هر پله که قدم می‌گذارم قدم‌هایش را کنار خودم حس می‌کنم. کمر خمیده و صورت سفیدش را در چشمانم می‌بینم. روی پله سوم که می‌ایستم جاده کف دستانم است. مینی‌بوس قرمز دایی طاهر صدایش را خوب به یاد دارم. انگار همین دیروز بود که بارو بندیل جمع کرده‌ایم و به شهر رفته باشیم. خودم که روی پله سوم خانه پدری‌ام ایستاده‌ام، دلم روی پله دوم مینی‌بوس است. همان روزی که ازدواج مرا به شهر برد و از همه زیبایی‌های روستا دور کرد.
هنوز نگاهش در نظرم هست. دستان بلندش را به یاد دارم که با دلتنگی برایم تکان میداد، جسمم رفت و دلم در نگاه مادرم ماند.
حالا جسم من روی همین پله‌هاست که مادرم بود اما دلم در شهر است.
می‌دانید آمده‌ام که مادر را ببینم. پله‌ها را یک به یک بالا می‌روم صدای پای کناری هربار مرا به خودم می‌آورد. قدم های کوچک فرزندم مرا به مادر بودنم یادآور می‌شود و نگاهم با رد خون‌های روی پله مادرم را به چشمانم می‌ریزد.
چندبار این مسیر را در عمرش رفته بود. کوزه‌های آب که قطراتش روی همین پله‌ها ریخت. کیسه‌های کوچک گردو و برنج همیشه اول پاییز همین گوشه‌ی بالاترین پله روی هم قرار داشت تا پیرمرد قدبلند کلاه نمدی با صورت پیر شده در آفتاب گرم روستا آن‌ها را برای انبار کردن به پایین ببرد.
نمی‌توانم وارد خانه شوم. دلم می‌خواهد هر بار این پله را بالا و پایین بروم. با قدم‌های پدر به پایین بروم و با قدم‌های مادرم بیایم بالا.
اتاق‌های پایین یکی برای برادر بزرگتر بود و آن دیگری برای برادر دوم؛ در اتاق‌های بالا هم همین سهم را داشتند و اتاق‌های میانی بالا و پایین برای پدر و مادر بود. با صدای جیرجیر در به خودم می‌آیم، به فرزندم که چه با اشتیاق قدم‌های کوچکش را به دنیای خیال و خاطرات من می‌گذارد.
روستا قفل به در برایش معنا ندارد. هنوز بعد سال‌ها خانه نوادگان کدخدا خورشید همان گونه هست که باید باشد. چفت بالای در چوبی را به آرامی و با کمی فشار بیشتر باز می‌کنم. در که باز می‌شود دلم می‌خواهد با چشمان ریز و گونه‌های استخوانی‌اش، با دست‌های چروکیده و سفید و انگشتان بلندش با ژاکت مشکی تک دکمه‌ای اش پشت آن در ایستاده باشد. لب‌های غنچه‌ای کوچکش و چانه گرد استخوانی‌اش کمی از بغض دیدار من بلرزد و در دریای آغوشش غرق شوم.
در که باز شد دستان کوچک فرزندم مرا به خودم آورد. شهربانو جان دخترکم اینجا خانه بازی کودکی من است. من هنوز هم می‌توانم عطر پرتقال‌های شهری کاغذپیچ شده را در این اتاق حس کنم.
دخترم مرا کشید و برد به سمت طاقچه اتاق، همان که با پنجره‌ای آبی رو به بهشت باز می‌شد.
بهشتی که درخت‌هایی بلند داشت.
آخ مادرم، روی همین طاقچه می‌نشست کمی پنجره را باز می‌کرد و به بهشت روبرویش نگاه می‌کرد و زیر لب دعایمان می‌کرد.
همیشه وقت‌هایی که کنار دستش می‌نشستم می‌گفت اینجا آخرین جایی است که دوست دارم کنارم باشی.
وقتی بروم بهشت برادرانم را می‌بینم. راست می‌گفت برادرانش آنقدر خوب بودند که دلش بخواهد اول آن‌ها را ببیند. شاید هم دیگر از ما سیر شده بود و دلش تنگ برادرانش بود. آخر او دختردردانه خانه پدرش بود. چه خاطره‌های قشنگی داشت، چقدر خوب که او خاطره‌هایی به آن زیبایی داشت تا قصه شب‌های بی‌خوابی ما باشد.
پنجره را باز کردم، هوای خنک روستا به صورتم خورد. دیگر روبرویم بهشت نبود.روبرویم دلتنگی بود. درخت‌ها کمتر شده‌اند و سنگ‌های قبر بیشتر.
هیچ کدامشان سنگ قبر مادرم نیست. دلم در شهر است.
تنش بیمار شده بود حتی قطره‌ای آب نمی‌توانست بخورد. رفته بودم دیدارش، نمیدانم چه چیزی دلش را تنگ کرده که گوشه چشمش کنار تیله‌های سیاه درون چشمش آب جمع شده بود. نمیدانم ذوق دیدار برادرانش بود یا دلتنگی‌اش برای ما.
تا آنجا بودم مرواریدهای کنار چشمش سرازیر نشده بود. مادرم من را خیلی عزیز می‌داشت.
در به صدا درآمد و صدایی گفت مادر به بهشت رفت. هنوز تلخی آن صدا در گوشم هست. کاش مادرم را به این بهشت می‌آوردند. مادرم دوست داشت در اینجا به خاک سپرده شود و از پشت همین پنجره‌ها نگاهش کرد.
کنار رد خون انگشتان پاهایش روی پله چوبی خانه پدری، چقدر دلم برای مادرم تنگ است.
جسم من در روستا، دلم در شهر است.

الهام رضوانی گیل‌کلائی (اندیشه خلاق)

الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

برگرفته شده از : http://scholar-accurate.blog.ir/
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

خاله قزی پیرزن زیبا، آفتاب سوخته و چادر نشین عشایر با نگاه پر از غم به گوسفندان مرده خود نگاه می‌کرد. من آن زمان تنها پشم‌های ریز تن آن گوسفندان بودم و هنوز تار و پودم درست نشده بود. پسر کوچک خاله که بسیار شیطنت عجیبی هم داشت این بار به سود من شیطنتش گل کرد و قیچی بزرگ پدرش را برداشت. بی آنکه به اشک مادرش نگاه کند به جان گوسفندان مرده افتاد. این بار شیونگ نه از غصه مرگ بلکه از کار این پسرک بلند شد که ای فلان فلان شده  چه می‌کنی؟ این حیوان مرده و باید جایی دفن شود. حال اینکه دفن چیست و چه واژه ترسناکی برای من بود بماند؛ بعدها این واژه را بیشتر فهمیدم.(آن زمان که دوستانم تن‌های بی‌جانی را تا قبرستان‌ها همراه می‌شدند و بعد برایم تعریف می کردند.)

خاله قزی اجازه نداد که شیطنت پسرش طولانی شود ولی او هم به این فکر کرد که بهتر است پشم گوسفندها را جدا کنند. در چشمان خاله قزی برقی بود و دیگر اشکی وجود نداشت انگار چراغ امیدی روشن شده بود و این گونه زمینه ساخت من مهیا شد. پشم‌ها چیده و تبدیل به نخ شد. تار و پودم بسیار از درد و رنج گذشتند تا به اینجایی که هستم رسیدن. از آب‌های جوش و آتش دیگ‌های رنگ گرفته تا آنجا که در دستان پیرزن‌های عشایر تنشان ورز می‌گرفت و زیبا می‌شدند. هنر را من آنجا به چشم دیدم درکی نداشتم فقط می‌دیدم که به زیبایی تکه تکه تنم را می‌بافند و مرا در زمستان و تابستان، در بهار و پاییز بزرگ می‌کنند. دوستان دیگری هم داشتم که مثل من در حال بزرگ شدن بودند اما فرصت بازی کردن با هم نداشتیم حتی فرصت دیدار یکدیگر را نیز نداشتیم. هر کدام در چادری در حال بافته شدن بودیم.

روزهای آخری بود که تنم زیر دستان پیرزن عشایر بافته و آماده خودنمایی می‌شد. حالا من بزرگ شده بودم می‌توانستم به هر جایی بروم و آدم‌های زیادی را ببینم. من بزرگ شده بودم و در تنم تار و پود حاصل از غم مرگ گوسفندان خاله قزی هنوز زنده بود خاله قزی به من علاقه بسیاری داشت چون او را از غمی به شادی می‌رساندم.

خاله قزی نذر کرده بود که خدا به او فرزندی بدهد و او فرشی را برای حرم امام رضا ببافد خدا به او فرزند پسری داد و او نذر خود را انجام نداد. سال‌ها بعد گوسفندانش مردند و همان پسر با شیطنتش موجب شد جانی به من ببخشد و خاله قزی یاد نذر انجام نداده خود بیفتد.

حالا من که نمی‌دانستم قرار است به کجا بروم دلتنگ بودم که از دستان این مادر جدا می‌شوم. او مرا در آغوش گرفت، لمس کرد، بوسید و با پارچه‌هایی که هنر دست او بود پیچید. آنقدر که به سختی نفس می‌کشیدم و عطر تن خاله قزی به سختی به پرزهایم می‌رسید.

روزی که قرار بود روز آخر حضورم پیش خاله قزی باشد یادم هست که برایم اسپند دود کردند همان گیاهی که برای مسافران خود روی آتش می‌ریزند پس من مسافر بودم. اما به کجا نمی‌دانستم. حالا من پر از غم رفتن بودم آن پسر پر از شیطنت مرا بسیار قلقلک می‌داد تا پارچه دورم را باز و فریاد مادر را بلند کند. اما آنقدر مرا محکم پیچیده بودند که گمان می‌کردم پیش از رسیدن به مقصد خواهم مرد.

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

من صندلی دفتر مالی یک دانشگاه هستم. (دانشگاه پولی جهت اطلاع)

هر روز تقریباً تعدادی ثابت دانشجو می آیند، بر سر من منت می‌گذارند و با وزن خود بر جان من آرام می‌گیرند.

فشار زیادی بر من وارد و خود را چپ و راست می‌کنند تا اینکه اندک اندک به لحظه موعود سخن گفتن برسند. از مدیر مبلغ بدهی را مثلاً جهت تسویه سؤال می‌کنند. مدیر می‌فرمایند که شما فلان قدر بدهکارید و باید پرداخت کنید تا بتوانید امتحان بدهید؛ در این لحظه دست‌ها هم بر ما سوار می‌شود و فشار بیشتر و بیشتر می‌شود تا بتوانند با اعتماد به نفس سر چانه زنی را باز کنند بالأخره چون زمان زیادی ندارد دل را به دریا می‌زند و شروع می‌کند به چانه زنی و دلیل آوردن؛ دلیل پشت دلیل و گوش‌هایی که هر روز این دلیل‌ها را می‌شنود و تصمیم ندارد اقدامی کند.

به نظرم به تصمیم او نیست بلکه اجازه ندارد اقدام و ارفاقی داشته باشد؛ بنابراین بی‌هیچ نتیجه‌ای دانشجو بلند می‌شود و ارجاع به دفتر معاونت می‌گیرد و ما کمی نفس می‌گیریم تا نفر بعدی بر جانمان جلوس کند.

داستان نامه نوشتن و تقاضای مجوز امتحان شروع می شود و با پاراف شدن و حواله دادن ادامه می‌یابد تا اینکه در نهایت دانشجو بی هیچ اذن اداری امتحان می‌دهد. آغاز ترم بعد دوباره دانشجو با بدهی سنگین‌تر و فشار بیشتر بر جان من، نشیمنگاه خود را بر سر من فرود می آورد و این بار برای چانه زنی از نوع انتخاب واحد است و این داستان این گونه تا زمان فارغ التحصیلی جریان دارد.

در زمان فارغ التحصیلی کار از دفتر مالی گذشته، دانشجو به سراغ صندلی های مقاوم‌تری باید برود و آن‌ها در دفتر ریاست است. همکارانم در آنجا خیلی بدن‌های چرم و نرم و مقاومی دارند، لاکن نتایج بهتری را هم شاهد هستند. القصه رئیس بی‌خبر از همه جا دلش به رحم می آید و تخفیف شیرینی می دهد و پول قلمبه ای را دریافت می کند و در دل خود شادمان از این پیروزی است .. البته که نمیداند چه کلاه بزرگی بر سر او می رود.

من مطمئنم صندلی ریاست به تخفیف بزرگی که این دانشجو از رئیس می‌گیرد لبخند عمیقی می‌زند.

فشار برای ماست و لبخند برای صندلی ریاست.. والا

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

غرق می‌شوم در میان کتاب‌هایی که خوانده‌ام. دفتری با عنوان دفتر زندگی را باز می‌کنم در مقدمه‌اش نوشته‌ام باید برای نوشتنش هزاران کتاب بخوانم بعد بنویسم. هنوز هم همان مقدمه در دفترم نوشته شده است… بعد از کدام کتاب تو را خواهم نوشت؟ چند کتاب در من زیست یافته است و چند دفتر خواهم نوشت؟

"یادداشت‌های ناتمام، الف_ر"

"یادداشت‌های ناتمام، الف_ر"

برگرفته شده از : http://scholar-accurate.blog.ir/
  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۵۱
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

گاهی میان سکوت پرهیاهو درونم به این می‌اندیشم که در ثانیه آخرم آن هنگام که دستانم را از خود برون می‌نهم چشمی هست که به دستانم خیر برساند و جانم را به آرامش رساند؟!
و این ندای درونم است که پاسخ می‌دهد: من در بیرون خود دستانی دارم که دستگیر دستان از خود بیرون مانده دیگران است... من شاید همین باشم و روزی دستگیر دل خودم در واپسین لحظه‌های نفس کشیدن هوای تو...


"یادداشت‌های ناتمام، الف_ر"
۱۴۰۰.۰۱.۱۵

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۵
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

برای چشمانت می نویسم..

چشمانی که روزها عشق نثارم کرد و شب ها آرامش هدیه ام داد..

برای چشمانی که اشک ریخت و دیدن را زلال کرد برایم..

برای چشمانی که لبخند را از گوشه آن می شود دید و اندوه را از تمام دایره درونش..

تو چه زیبا پنهان می کنی این همه درد سالیان رفته را..

خواب دیدم که چشمانت گل می دهند... خواب من تعبیر شده سال ها.. چشمان تو گل مهربانی و لبخند را می پراکند...

چشمان تو حرف می زنند.. چشمان تو فریاد می شوند.. چشمان تو ..

اصلا چیست حکایت این ساعت ها نوشتن و در مقابل چشمان تو به چند جمله کوتاه رسیدن..

مگر نه این است که چشمان تو دنیایی در خود پنهان دارد؟..

مگر نه این است که چشمان مهربان تو تمام قلب مرا احاطه کرده است؟..

چگونه کلمات را باید کنار هم نشاند که بتوانند وصف تو کنند وقتی خود محو چشمان تو هستند..

کلمات در مقابل چشمان پرمهر تو لکنت گرفته اند.. من چگونه به توصیف وادارشان کنم..

این چشم ها سال هاست که بی کلام اند اما پر از حرف های ناگفته ..

به من بگو که چگونه حتی کلمات را تسخیر کرده ای و به سکوت بردی..

من این معصومیت چشم ها را کجا می توانم غیر تو بیابم..

چشمان پر نور تو همیشه در ابر لبخندت پنهان شده اند.. من میدانم آن چشم ها مرا چگونه به جنون خواهند رساند..

جنون نه دیوانگی که محض محو عشق بودن.. این معنای لبخند پر فروغ چشمان توست...

اصلا دنیا مگر درگاه دیگری برای دیدن دارد غیر چشمان تو؟..

اصلا مگر می شود بی خیره شدن در نگاه تو دنیا را دید؟..

من هر روز دلم برای برق چشمان تو تنگ می شود..

هر روز هر روز که کنار منی دلم تنگ می شود..

وصف چشمان تو ساعت ها که نه یک عمر نوح شاید و بیشتر می خواهد..

دلم چشمانی مثل چشمان تو می خواهد .. زلال، مهربان، و آسمان در آن نهان...

"یادداشت های ناتمام، الف_ر"

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

آرام بگیر هربار که نتوانستی سخنی بگویی از بی تابی ات...

آرام بگیر و دل مسپار...

تمنای دل را به سکوت هدایت کن و تدبیر دلت باش...

آرام بگیر...

آرام بگیر و بدان که زندگی چه بی رحم می تواند با تو طی کند مسیر سهل زیستنت را ...

آرام بگیر و بدان که روزها و شب ها برای گذران نیامده اند ...

سکوت کن و بدان که سخت ترین روزها برای تو سهل ترین خواهد بود اگر آرام بگیری...

آرام بگیر و رفتن ها را عمیق تر از آمدن ها ببین..

آرام بگیر و اندیشه کن که چه روزها را بی اندیشیدن سپری کرده ای...

آرام بگیر ای نقش زیبای زیستن ای زیباترین تجلی ای مهربانی...

دل ای دو حرف اما هزار سخن پنهان در دلش لبخند آرام بگیر...

"یادداشت های ناتمام، الف_ر"

"یادداشت های ناتمام، الف_ر"

برگرفته شده از : http://scholar-accurate.blog.ir/
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

ندَهیمت به هرکه در عالم
ور تو ما را به هیچ نسْتانی

شعر خسته ترین نوع بیان حال درون و وصف احوال بیرون...

ادامه دارد...

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

سلام دوستان وبلاگی... خواننده های گذرا ... و شاید مستمر..

اینکه همیشه عاشق نوشتن بودم و هستم و این روزا اونقدر کم می نویسم که گاهی از ننوشتن غصه ام میگیره... نمیدونم چه معنی داره... ولی دلم میخواد نوشتن از من جدا نشه.

شاید فیس بوک اگر هنوز به رونق خودش بود من تا الان کلیییی نوشته بودم و خیلی ها خونده بودن ... ولی حیف که دیگه به اون توان قبل نیست و مخاطب نداره.. ملت همه توی تلگرام و اینستا و توئیتر هستن و دو خط دو خط و ترکیب کپشن و عکس شدن... و من در هیچکدوم از این جاها جایی نساختم برای خودم برای نوشتن... احساس میکنم حتی اعتماد به نفس من رفته هوا...!!

اینکه توی وبلاگم هم کلا توی 1398 ده تا مطلب گذاشتم هم نشانه خوبی نیست...

من نمیدونم چرا اینجوری شدم ولی میدونم باید درمان بشم...

شاید خودم ملزم کنم هر روز بنویسم... اما انگیزه میخوام.. انرژی میخوام... حتی اعتماد به نفس...

من دوست دارم دوباره پر انرژی بنویسم... و دور نباشه از من نویسنده شدن حتی...

"یادداشت های ناتمام، الف_ر"

  • ۱ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۱۶
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

بعضی آدم ها به قدری عزیز هستن که مرگشان دردش کمتر است..

شاید عجیب باشد .. اما منظور در زمان و نوع مرگ است.. که می بینی باز خدا بهترین را برایش رقم زده و این بسیار جای شکر دارد..

زنی که هرگز از او شکایت ندیده باشی... هرگز کنایه نشنیده باشی...

هرگز درخواستی نداشت... گوشش برای غیبت شنیدن نبود.. و زبانش برای به زبان آوردن نبود..

زحمت بسیار کشید و از دنیا کمترین را داشت...

سال های آخر عمرش صاحبخانه شد.. اما انگار در دنیا نبود.. فرقی برایش نداشت..

جایی نرفته بود اما حسرتی نداشت.. شاید انگار به دنیا خیلی فکر نمیکرد که حسرتی داشته باشد و آهی بکشد..

مدل اینجور آدم ها در دنیا کم است..

و دیر فهمیدیم که او هم هست و باید از او بیاموزیم...

امروز یک ماه شده که رفته سفری ابدی با زیباترین شکل و حال... روحی آرام..

خدا کند امروز که نفسش نیست، نگاهش باشد و یادمان بدهد خوب باشیم و کوتاهی دنیا و عمر یادمان نرود..

"یادداشت های ناتمام، الف_ر"

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)
آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

مومن به آنچه خدایم می گوید....

سلام به همه دوستان بزرگوار

سالها قبل نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم. قطعا ایرادتی داره، نوشته ها پخته نیست و بعضی چیزا ممکن دیدگاه صد در صدی این روزای من نباشه.. اما ترجیح میدم فعلا همینجا ثبت باشه.. 1402.04.21

آدرس ایمیل ویژه خوانندگان وبلاگ :
andishekhalagh128@Gmail.com


"سپاس از همراهی شما"

آخرین نظرات