آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

سلام خوش آمدید

۸ مطلب با موضوع «فرهنگی :: داستان» ثبت شده است

رد خون روی پله‌های چوبی خشک شده بود. چند سالی است که به این خانه نیامده بودم. هنوز همان لک خون‌ها روی پله‌های چوبی به همان غلظت آن سال‌هاست.
روی هر پله که قدم می‌گذارم قدم‌هایش را کنار خودم حس می‌کنم. کمر خمیده و صورت سفیدش را در چشمانم می‌بینم. روی پله سوم که می‌ایستم جاده کف دستانم است. مینی‌بوس قرمز دایی طاهر صدایش را خوب به یاد دارم. انگار همین دیروز بود که بارو بندیل جمع کرده‌ایم و به شهر رفته باشیم. خودم که روی پله سوم خانه پدری‌ام ایستاده‌ام، دلم روی پله دوم مینی‌بوس است. همان روزی که ازدواج مرا به شهر برد و از همه زیبایی‌های روستا دور کرد.
هنوز نگاهش در نظرم هست. دستان بلندش را به یاد دارم که با دلتنگی برایم تکان میداد، جسمم رفت و دلم در نگاه مادرم ماند.
حالا جسم من روی همین پله‌هاست که مادرم بود اما دلم در شهر است.
می‌دانید آمده‌ام که مادر را ببینم. پله‌ها را یک به یک بالا می‌روم صدای پای کناری هربار مرا به خودم می‌آورد. قدم های کوچک فرزندم مرا به مادر بودنم یادآور می‌شود و نگاهم با رد خون‌های روی پله مادرم را به چشمانم می‌ریزد.
چندبار این مسیر را در عمرش رفته بود. کوزه‌های آب که قطراتش روی همین پله‌ها ریخت. کیسه‌های کوچک گردو و برنج همیشه اول پاییز همین گوشه‌ی بالاترین پله روی هم قرار داشت تا پیرمرد قدبلند کلاه نمدی با صورت پیر شده در آفتاب گرم روستا آن‌ها را برای انبار کردن به پایین ببرد.
نمی‌توانم وارد خانه شوم. دلم می‌خواهد هر بار این پله را بالا و پایین بروم. با قدم‌های پدر به پایین بروم و با قدم‌های مادرم بیایم بالا.
اتاق‌های پایین یکی برای برادر بزرگتر بود و آن دیگری برای برادر دوم؛ در اتاق‌های بالا هم همین سهم را داشتند و اتاق‌های میانی بالا و پایین برای پدر و مادر بود. با صدای جیرجیر در به خودم می‌آیم، به فرزندم که چه با اشتیاق قدم‌های کوچکش را به دنیای خیال و خاطرات من می‌گذارد.
روستا قفل به در برایش معنا ندارد. هنوز بعد سال‌ها خانه نوادگان کدخدا خورشید همان گونه هست که باید باشد. چفت بالای در چوبی را به آرامی و با کمی فشار بیشتر باز می‌کنم. در که باز می‌شود دلم می‌خواهد با چشمان ریز و گونه‌های استخوانی‌اش، با دست‌های چروکیده و سفید و انگشتان بلندش با ژاکت مشکی تک دکمه‌ای اش پشت آن در ایستاده باشد. لب‌های غنچه‌ای کوچکش و چانه گرد استخوانی‌اش کمی از بغض دیدار من بلرزد و در دریای آغوشش غرق شوم.
در که باز شد دستان کوچک فرزندم مرا به خودم آورد. شهربانو جان دخترکم اینجا خانه بازی کودکی من است. من هنوز هم می‌توانم عطر پرتقال‌های شهری کاغذپیچ شده را در این اتاق حس کنم.
دخترم مرا کشید و برد به سمت طاقچه اتاق، همان که با پنجره‌ای آبی رو به بهشت باز می‌شد.
بهشتی که درخت‌هایی بلند داشت.
آخ مادرم، روی همین طاقچه می‌نشست کمی پنجره را باز می‌کرد و به بهشت روبرویش نگاه می‌کرد و زیر لب دعایمان می‌کرد.
همیشه وقت‌هایی که کنار دستش می‌نشستم می‌گفت اینجا آخرین جایی است که دوست دارم کنارم باشی.
وقتی بروم بهشت برادرانم را می‌بینم. راست می‌گفت برادرانش آنقدر خوب بودند که دلش بخواهد اول آن‌ها را ببیند. شاید هم دیگر از ما سیر شده بود و دلش تنگ برادرانش بود. آخر او دختردردانه خانه پدرش بود. چه خاطره‌های قشنگی داشت، چقدر خوب که او خاطره‌هایی به آن زیبایی داشت تا قصه شب‌های بی‌خوابی ما باشد.
پنجره را باز کردم، هوای خنک روستا به صورتم خورد. دیگر روبرویم بهشت نبود.روبرویم دلتنگی بود. درخت‌ها کمتر شده‌اند و سنگ‌های قبر بیشتر.
هیچ کدامشان سنگ قبر مادرم نیست. دلم در شهر است.
تنش بیمار شده بود حتی قطره‌ای آب نمی‌توانست بخورد. رفته بودم دیدارش، نمیدانم چه چیزی دلش را تنگ کرده که گوشه چشمش کنار تیله‌های سیاه درون چشمش آب جمع شده بود. نمیدانم ذوق دیدار برادرانش بود یا دلتنگی‌اش برای ما.
تا آنجا بودم مرواریدهای کنار چشمش سرازیر نشده بود. مادرم من را خیلی عزیز می‌داشت.
در به صدا درآمد و صدایی گفت مادر به بهشت رفت. هنوز تلخی آن صدا در گوشم هست. کاش مادرم را به این بهشت می‌آوردند. مادرم دوست داشت در اینجا به خاک سپرده شود و از پشت همین پنجره‌ها نگاهش کرد.
کنار رد خون انگشتان پاهایش روی پله چوبی خانه پدری، چقدر دلم برای مادرم تنگ است.
جسم من در روستا، دلم در شهر است.

الهام رضوانی گیل‌کلائی (اندیشه خلاق)

الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

برگرفته شده از : http://scholar-accurate.blog.ir/
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

خاله قزی پیرزن زیبا، آفتاب سوخته و چادر نشین عشایر با نگاه پر از غم به گوسفندان مرده خود نگاه می‌کرد. من آن زمان تنها پشم‌های ریز تن آن گوسفندان بودم و هنوز تار و پودم درست نشده بود. پسر کوچک خاله که بسیار شیطنت عجیبی هم داشت این بار به سود من شیطنتش گل کرد و قیچی بزرگ پدرش را برداشت. بی آنکه به اشک مادرش نگاه کند به جان گوسفندان مرده افتاد. این بار شیونگ نه از غصه مرگ بلکه از کار این پسرک بلند شد که ای فلان فلان شده  چه می‌کنی؟ این حیوان مرده و باید جایی دفن شود. حال اینکه دفن چیست و چه واژه ترسناکی برای من بود بماند؛ بعدها این واژه را بیشتر فهمیدم.(آن زمان که دوستانم تن‌های بی‌جانی را تا قبرستان‌ها همراه می‌شدند و بعد برایم تعریف می کردند.)

خاله قزی اجازه نداد که شیطنت پسرش طولانی شود ولی او هم به این فکر کرد که بهتر است پشم گوسفندها را جدا کنند. در چشمان خاله قزی برقی بود و دیگر اشکی وجود نداشت انگار چراغ امیدی روشن شده بود و این گونه زمینه ساخت من مهیا شد. پشم‌ها چیده و تبدیل به نخ شد. تار و پودم بسیار از درد و رنج گذشتند تا به اینجایی که هستم رسیدن. از آب‌های جوش و آتش دیگ‌های رنگ گرفته تا آنجا که در دستان پیرزن‌های عشایر تنشان ورز می‌گرفت و زیبا می‌شدند. هنر را من آنجا به چشم دیدم درکی نداشتم فقط می‌دیدم که به زیبایی تکه تکه تنم را می‌بافند و مرا در زمستان و تابستان، در بهار و پاییز بزرگ می‌کنند. دوستان دیگری هم داشتم که مثل من در حال بزرگ شدن بودند اما فرصت بازی کردن با هم نداشتیم حتی فرصت دیدار یکدیگر را نیز نداشتیم. هر کدام در چادری در حال بافته شدن بودیم.

روزهای آخری بود که تنم زیر دستان پیرزن عشایر بافته و آماده خودنمایی می‌شد. حالا من بزرگ شده بودم می‌توانستم به هر جایی بروم و آدم‌های زیادی را ببینم. من بزرگ شده بودم و در تنم تار و پود حاصل از غم مرگ گوسفندان خاله قزی هنوز زنده بود خاله قزی به من علاقه بسیاری داشت چون او را از غمی به شادی می‌رساندم.

خاله قزی نذر کرده بود که خدا به او فرزندی بدهد و او فرشی را برای حرم امام رضا ببافد خدا به او فرزند پسری داد و او نذر خود را انجام نداد. سال‌ها بعد گوسفندانش مردند و همان پسر با شیطنتش موجب شد جانی به من ببخشد و خاله قزی یاد نذر انجام نداده خود بیفتد.

حالا من که نمی‌دانستم قرار است به کجا بروم دلتنگ بودم که از دستان این مادر جدا می‌شوم. او مرا در آغوش گرفت، لمس کرد، بوسید و با پارچه‌هایی که هنر دست او بود پیچید. آنقدر که به سختی نفس می‌کشیدم و عطر تن خاله قزی به سختی به پرزهایم می‌رسید.

روزی که قرار بود روز آخر حضورم پیش خاله قزی باشد یادم هست که برایم اسپند دود کردند همان گیاهی که برای مسافران خود روی آتش می‌ریزند پس من مسافر بودم. اما به کجا نمی‌دانستم. حالا من پر از غم رفتن بودم آن پسر پر از شیطنت مرا بسیار قلقلک می‌داد تا پارچه دورم را باز و فریاد مادر را بلند کند. اما آنقدر مرا محکم پیچیده بودند که گمان می‌کردم پیش از رسیدن به مقصد خواهم مرد.

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

من صندلی دفتر مالی یک دانشگاه هستم. (دانشگاه پولی جهت اطلاع)

هر روز تقریباً تعدادی ثابت دانشجو می آیند، بر سر من منت می‌گذارند و با وزن خود بر جان من آرام می‌گیرند.

فشار زیادی بر من وارد و خود را چپ و راست می‌کنند تا اینکه اندک اندک به لحظه موعود سخن گفتن برسند. از مدیر مبلغ بدهی را مثلاً جهت تسویه سؤال می‌کنند. مدیر می‌فرمایند که شما فلان قدر بدهکارید و باید پرداخت کنید تا بتوانید امتحان بدهید؛ در این لحظه دست‌ها هم بر ما سوار می‌شود و فشار بیشتر و بیشتر می‌شود تا بتوانند با اعتماد به نفس سر چانه زنی را باز کنند بالأخره چون زمان زیادی ندارد دل را به دریا می‌زند و شروع می‌کند به چانه زنی و دلیل آوردن؛ دلیل پشت دلیل و گوش‌هایی که هر روز این دلیل‌ها را می‌شنود و تصمیم ندارد اقدامی کند.

به نظرم به تصمیم او نیست بلکه اجازه ندارد اقدام و ارفاقی داشته باشد؛ بنابراین بی‌هیچ نتیجه‌ای دانشجو بلند می‌شود و ارجاع به دفتر معاونت می‌گیرد و ما کمی نفس می‌گیریم تا نفر بعدی بر جانمان جلوس کند.

داستان نامه نوشتن و تقاضای مجوز امتحان شروع می شود و با پاراف شدن و حواله دادن ادامه می‌یابد تا اینکه در نهایت دانشجو بی هیچ اذن اداری امتحان می‌دهد. آغاز ترم بعد دوباره دانشجو با بدهی سنگین‌تر و فشار بیشتر بر جان من، نشیمنگاه خود را بر سر من فرود می آورد و این بار برای چانه زنی از نوع انتخاب واحد است و این داستان این گونه تا زمان فارغ التحصیلی جریان دارد.

در زمان فارغ التحصیلی کار از دفتر مالی گذشته، دانشجو به سراغ صندلی های مقاوم‌تری باید برود و آن‌ها در دفتر ریاست است. همکارانم در آنجا خیلی بدن‌های چرم و نرم و مقاومی دارند، لاکن نتایج بهتری را هم شاهد هستند. القصه رئیس بی‌خبر از همه جا دلش به رحم می آید و تخفیف شیرینی می دهد و پول قلمبه ای را دریافت می کند و در دل خود شادمان از این پیروزی است .. البته که نمیداند چه کلاه بزرگی بر سر او می رود.

من مطمئنم صندلی ریاست به تخفیف بزرگی که این دانشجو از رئیس می‌گیرد لبخند عمیقی می‌زند.

فشار برای ماست و لبخند برای صندلی ریاست.. والا

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
و دخترک جواب داد: “البته! من عاشق دست پخت شما هستم.”

مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: “اه..! حالم رو به هم می زنه!”
مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: “از بوش متنفرم!”
این بار مادر رو به او کرد و پرسید: “با کمی آرد چطوری؟” و دختر جواب داد که از آن هم بدش می آید.
مادر با چهره ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت: بله شاید همه این ها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت!

خداوند نیز این چنین عمل می کند؛ ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او می داند که این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر می شود. باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند.

مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی..

  • ۳ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۴
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

"خرس های پشمالو بریجیت" (پایان)

دو ماه بعد بریجیت را در جشن چهارم ژوئیه دیدم. کریس او را به من معرفی کرد و او گفت : "من می خوام بخاطر این که وقت خودتون را به کریس دادین ازتون تشکر کنم. اون حرفای شمارو به من گفت و به نظرم خیلی درست نمی اومد. من هرگز به این موضوع این جوری نگاه نکرده بودم. من نمی دونستم که زبان اصلی عشق من دریافت هدیه است اما واقعا" این درسته." بعد در حالی که دستش را بالا گرفته بود گفت : "اتفاقا" هفته پیش کریس این حلقه رو به من داد."

گفتم: "اوه،کریس خیلی زود یاد می گیره."

کریس گفت : "نمی دونم چقدر زود یاد می گیرم اما می دونم که بریجیت رو دوست دارم و می خواهم اونم عشق منو احساس بکنه."

گفتم : "آیا بریجیت هم به زبان عشق تو صحبت میکنه؟" کریس گفت:" اوه بله! اون تمام مدت از من تعریف می کنه."

بریجیت گفت:" فکر کنم من آدم خوش شانسی باشم، چون که تعریف و تمجید راحت به زبونم میاد من مردمو دوست دارم و فکر کنم این طوری بزرگ شده ام پدر و مادر من همیشه آدمای خیلی مثبتی بودن."

به بریجیت گفتم:"شاید کلام تاییدآمیز زبان دوم عشق توست. آیا تو هم دوست داری ازت تعریف و تمجید بکنن؟"

او گفت:" اوه بله، و کریس هم خیلی در این زمینه ماهره."

همچنان که آتش بازی شروع می شد و آسمان را روشن می کرد گفتم:" من یه رابطه ی طولانی و رضایت بخش رو برای شما پیش بینی میکنم."

کریس در حالی که دور می شد به پشت سرش نگاه کرد و دستش را به علامت پیروزی بالا برد و گفت: "اون دوتا خرس پشمالو رفته ان."

لبخندی زدم و سرتکان دادم.

بریجیت شنید که کریس چه گفت، ایستاد، به طرف من برگشت و گفت:" اونارو خیریه دادم. امیدوارم یه نفر دیگه با دریافت اونا محبت رو در زندگیش احساس بکنه"

پایان.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیحات تکمیلی و طرح چند سوال برای تعمق بیشتر در پست بعدی.

پنج زبان عشق مجردها - صفحه 69 و 70 - نویسنده : گری چاپمن - ترجمه : سیمین موحد

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۵
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

"خرس های پشمالو بریجیت" (ادامه)

"پافشاری روی این که بریجیت اون خرسارو دور بندازه مثل اینه که اصرار کنی اون به عشق مادر،پدر،خاله ها و عمه ها،دایی ها و عموها و برادر کوچکترش لگد بزنه. مثل این که کسی از تو بخواد با بی احترامی با پدر و مادر خودت و سایر افراد مهم زندگیت حرف بزنی. این توقع زیادی یه. در واقع تو نمی خوای با دختری ازدواج کنی که به عشق والدین و بستگانش پشت می کنه."

"می بینی کریس، این خرسا نیستن که بریجیت بهشون وابسته اس،بلکه عشقی است که در وجود خرسا نهفته اس. والدین او به همین راحتی می تونستن هر سال به اون خرگوش پشمالو یا قورباغه بدن." کریس گفت: وای چقدر خوشحالم که به اون مار ندادن.

گفتم :"خرسای پشمالو خیلی بهترن" .... کریس لبخند زنان گفت: " آره،کم کم دارم عاشق خرسا میشم."

"حالا لطفا" از حرفای من اینو برداشت نکن که هر سال در سالگرد ازدواج تون باید یه خرس پشمالو به اون بدی. یه خرس پشمالو از طرف تو احتمالا" کافیه. بعد می تونی هدایای دیگری به اون بدی. حرف من فقط اینه که دریافت هدایا برای بریجیت خیلی مهمه. این زبان اصلی عشق اونه. هر هدیه ای به اون میگه "اون به فکر من بوده. اون دوستم داره.".... بعد به کریس یادآور شدم که هدایا الزاما" نباید گران قیمت باشند، یک شاخه گل رز یا آب نبات مورد علاقه ی او هم می تواند موثر واقع بشود.

کریس گفت: "من هیچ وقت هدیه دهنده ی خوبی نبوده ام. واقعا" برای من هدیه چندان مهم نبوده."

گفتم:"خب، مدتی وقت می بره تا صحبت به این زبان عشق رو یاد بگیری، اما اگه می خوای رابطه ات با بریجیت شکوفا بشه این کار اساسی یه.

همه ی ما وقتی احساس کنیم دوستمون دارن شکوفا می شیم و وقتی احساس کنیم دوستمون ندارن پژمرده میشیم.

ادامه دارد....

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنج زبان عشق مجردها - صفحه 67 و 68 - نویسنده : گری چاپمن - ترجمه : سیمین موحد

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۵
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

"خرس های پشمالو بریجیت" (ادامه)

من به علامت تایید سر تکان دادم ، زیرا کاملا" واضح بود که این دوتا خرس شدیدا" با عث ناراحتی کریس می شوند.

من گفتم : (فکر کنم بدونم ماجرا چیه. اما مطمئن نیستم که تو بخوای بشنوی.) ... کریس پرسید : "چیز بدیه؟" ... گفتم : "نه. در واقع خوبه."

کریس گفت : "خب، پس می خوام بشنوم." وقتی دیدم کریس گوش می کند ادامه دادم و گفتم: " به نظرم میرسه که زبان اصلی عشق بریجیت دریافت هدیه است. هدایا خیلی روی اون اثر می ذارن"... کریس پرسید: "منظورتون از زبان عشق چیه؟" ادامه دادم و گفتم اساسا" پنج زبان عشق وجود دارد، یعنی پنج راه برای ابراز عشق عاطفی هست، و هریک از ما زبان اصلی عشق دارد، زبانی که بیش از همه پیام عشق را به او می رساند. هیچ یک از این زبان ها بهتر از دیگری نیست. اما اگر بخواهید کسی واقعا"عشق شما را احساس کند باید به زبان اصلی عشق او حرف بزنید. پس از این که به طور خلاصه پنج زبان عشق را برای کریس توضیح دادم از او پرسیدم : "به نظر خودت زبان اصلی عشق تو چیه؟ چه چیزی بیش از همه باعث می شه تا محبت دیگران رو احساس کنی؟"

او فورا" گفت:" کلام تایید آمیز. شاید به این دلیله که بریجیت رو این قدر دوست دارم. اون همیشه منو تایید می کنه و ازم تعریف می کنه."

گفتم: "این خیلی مهمه. حالا من می گم زبان اصلی عشق بریجیت دریافت هدایاست. به این دلیله که اون می دونه تک تک خرسارو کی بهش داده. به این دلیله که اون روی همه شون اسم گذاشته. به این دلیله که اون همه ی خرسارو توی اتاق خوابش نگه داشته. هر خرس به اون می گه: دوستت دارم."

"آره ،اما اون دوتا خرس خواستگارای سابقش باید برن، درسته؟ منظورم اینه که من نمی خوام با اون عروسی کنم و هر شب بشنوم که اون دوتا خرس به زنم می گن دوستت دارم." من خندیدم اما می دونستم که کریس کاملا" جدی است.

جواب دادم :" بله، وقتی با بریجیت ازدواج کردی موقعشه که اون دوتا خرس خونه ی دیگه ای پیدا کنن.اما فعلا" باید خرسای بریجیت رو دوست داشته باشی. در واقع حالا می دونی که در اولین سالگرد آشنایی تون یا روز تولدش چی بهش بدی."

ادامه دارد....

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنج زبان عشق مجردها - صفحه 66 و 67 - نویسنده : گری چاپمن - ترجمه : سیمین موحد

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

"خرس های پشمالو بریجیت"

کریس حدود شش ماه بود با بریجیت نامزد کرده بود که از من (گری چاپمن) وقت ملاقات گرفت. او صاف و پوست کنده هدفش از ملاقات با من را گفت: "من و بریجیت شش ماه که نامزد کرده ایم. همه چی واقعا" عالیه و من واقعا" اونو دوست دارم. اما یه چیز هست که اذیتم میکنه. اون توی اتاق خوابش حداقل پنجاه خرس پشمالو داره. نصف اونا روی تختش ریختن و اون با اونا می خوابه. اگه اون شیش ساله اش بوداز نظر من این کار اشکالی نداشت، اما اون بیست و شش ساله اش شه و من نمی تونم علت این کارش را بفهمم. اون روی اکثر خرساش اسم گذاشته، انگار که اونا بچه هاش هستن.

"این کارش به نظرم عجیب میاد و نمیدونم وقتی ازدواج کنیم چطور میشه. من خیال ندارم با خرسای پشمالو بخوابم. بنابراین چیزی که می خوام بدونم اینه که آیا اشکال از منه یا این که این رفتار برای یه دختر بیست و شش ساله عادیه؟"

کریس لبخند می زد، بنابراین من هم لبخند زدم تا برای یک لحظه موضوع را چندان جدی نگیریم. سپس گفتم : " اگه منظورت از عادی اینه که آیا همه دخترای بیست و شش ساله در اتاقی پر از خرس پشمالو می خوابن پاسخ منفیه. بعضی ها با سگای زنده می خوابن و بعضی ها هم سنجاب توی اتاق خوابشون نگه می دارن. حتی دختری رو می شناسم که مار نگه می داشت، البته توی قفس اما خب بالاخره توی اتاق خوابش."

کریس حرفم را قطع کرد و گفت : "فکر نکنم من با همچو دختری نامزد می شدم." هر دومان خندیدیم. بعد من موضوع صحبت را جدی تر کردم و به کریس گفتم : "چیزی که مهمه این نیست که یه دختر توی اتاق خوابش چی نگه می داره، بلکه اهمیت عاطفی اون چیزهاست." حالا می توانستم علامت سوال را در چشمان کریس ببینم.

او گفت : "پس قضیه جدی تر از اونه که فکر می کردم."

پاسخ دادم : " نه الزاما". بذار چند سوال ازت بپرسم. تو گفتی که بریجیت روی اکثر خرسای پشمالو اسم گذاشته. تو می دونی این خرسا از کجا اومده ان؟.... او گفت : " اکثر اونا هدیه ان. در واقع اون می دونه که هر کدوم از خرسارو کی به اون داده و کی داده. ظاهرا" والدینش از موقعی که اون بچه بوده هر سال برای تولدش یه خرس به اون داده ان. بنابراین نصف خرسا این جوری اومده ان. بعضی از اونارو هم خاله ها و عمه ها داده ان. یه چندتایی رو هم برادر کوچکترش داده.

حتی دوتا از اونارو خواستگارای سابقش داده ان. صادقانه بگم اون دوتا واقعا" موی دماغ منن."

ادامه دارد....

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنج زبان عشق مجردها - صفحه 65 و 66 - نویسنده : گری چاپمن - ترجمه : سیمین موحد

  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۲
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)
آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

مومن به آنچه خدایم می گوید....

سلام به همه دوستان بزرگوار

سالها قبل نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم. قطعا ایرادتی داره، نوشته ها پخته نیست و بعضی چیزا ممکن دیدگاه صد در صدی این روزای من نباشه.. اما ترجیح میدم فعلا همینجا ثبت باشه.. 1402.04.21

آدرس ایمیل ویژه خوانندگان وبلاگ :
andishekhalagh128@Gmail.com


"سپاس از همراهی شما"

آخرین نظرات