هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
وقتی مدد از خدا میخواهیم بی چون و چرا باشد - هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
روزی دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت.
درراه با پروردگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت.
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند
تو مبین اندر درختی یا به چاه - تو مرا بین که منم مفتاح راه..
متن کامل شعر بسیار زیبای پروین اعتصامی در ادامه مطلب
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت / روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود / هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک / این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا / این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی / نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود / تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی / تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون / قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار / روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم / کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری / رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند / دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت / ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام / گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر / شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست / برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا / من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس / هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم / وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است / جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشودهای، از هر قبیل / این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه / ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته / وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر / چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی / این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده / فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای / کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را / ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی / هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز / کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای / گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود / این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط / یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک / تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر / دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود / من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است / هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای / هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان بتاریکی گذاری بنده را / تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند / تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب / هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود / خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان / تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست / تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را / تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند / تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز / گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال / تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای / هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی / رشتهام بردی، تا که گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش / ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
"پروین اعتصامی"