آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

سلام خوش آمدید

چیده‌مان واژه: من دلم اینجاست...

جمعه, ۱۷ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۶ ب.ظ

رد خون روی پله‌های چوبی خشک شده بود. چند سالی است که به این خانه نیامده بودم. هنوز همان لک خون‌ها روی پله‌های چوبی به همان غلظت آن سال‌هاست.
روی هر پله که قدم می‌گذارم قدم‌هایش را کنار خودم حس می‌کنم. کمر خمیده و صورت سفیدش را در چشمانم می‌بینم. روی پله سوم که می‌ایستم جاده کف دستانم است. مینی‌بوس قرمز دایی طاهر صدایش را خوب به یاد دارم. انگار همین دیروز بود که بارو بندیل جمع کرده‌ایم و به شهر رفته باشیم. خودم که روی پله سوم خانه پدری‌ام ایستاده‌ام، دلم روی پله دوم مینی‌بوس است. همان روزی که ازدواج مرا به شهر برد و از همه زیبایی‌های روستا دور کرد.
هنوز نگاهش در نظرم هست. دستان بلندش را به یاد دارم که با دلتنگی برایم تکان میداد، جسمم رفت و دلم در نگاه مادرم ماند.
حالا جسم من روی همین پله‌هاست که مادرم بود اما دلم در شهر است.
می‌دانید آمده‌ام که مادر را ببینم. پله‌ها را یک به یک بالا می‌روم صدای پای کناری هربار مرا به خودم می‌آورد. قدم های کوچک فرزندم مرا به مادر بودنم یادآور می‌شود و نگاهم با رد خون‌های روی پله مادرم را به چشمانم می‌ریزد.
چندبار این مسیر را در عمرش رفته بود. کوزه‌های آب که قطراتش روی همین پله‌ها ریخت. کیسه‌های کوچک گردو و برنج همیشه اول پاییز همین گوشه‌ی بالاترین پله روی هم قرار داشت تا پیرمرد قدبلند کلاه نمدی با صورت پیر شده در آفتاب گرم روستا آن‌ها را برای انبار کردن به پایین ببرد.
نمی‌توانم وارد خانه شوم. دلم می‌خواهد هر بار این پله را بالا و پایین بروم. با قدم‌های پدر به پایین بروم و با قدم‌های مادرم بیایم بالا.
اتاق‌های پایین یکی برای برادر بزرگتر بود و آن دیگری برای برادر دوم؛ در اتاق‌های بالا هم همین سهم را داشتند و اتاق‌های میانی بالا و پایین برای پدر و مادر بود. با صدای جیرجیر در به خودم می‌آیم، به فرزندم که چه با اشتیاق قدم‌های کوچکش را به دنیای خیال و خاطرات من می‌گذارد.
روستا قفل به در برایش معنا ندارد. هنوز بعد سال‌ها خانه نوادگان کدخدا خورشید همان گونه هست که باید باشد. چفت بالای در چوبی را به آرامی و با کمی فشار بیشتر باز می‌کنم. در که باز می‌شود دلم می‌خواهد با چشمان ریز و گونه‌های استخوانی‌اش، با دست‌های چروکیده و سفید و انگشتان بلندش با ژاکت مشکی تک دکمه‌ای اش پشت آن در ایستاده باشد. لب‌های غنچه‌ای کوچکش و چانه گرد استخوانی‌اش کمی از بغض دیدار من بلرزد و در دریای آغوشش غرق شوم.
در که باز شد دستان کوچک فرزندم مرا به خودم آورد. شهربانو جان دخترکم اینجا خانه بازی کودکی من است. من هنوز هم می‌توانم عطر پرتقال‌های شهری کاغذپیچ شده را در این اتاق حس کنم.
دخترم مرا کشید و برد به سمت طاقچه اتاق، همان که با پنجره‌ای آبی رو به بهشت باز می‌شد.
بهشتی که درخت‌هایی بلند داشت.
آخ مادرم، روی همین طاقچه می‌نشست کمی پنجره را باز می‌کرد و به بهشت روبرویش نگاه می‌کرد و زیر لب دعایمان می‌کرد.
همیشه وقت‌هایی که کنار دستش می‌نشستم می‌گفت اینجا آخرین جایی است که دوست دارم کنارم باشی.
وقتی بروم بهشت برادرانم را می‌بینم. راست می‌گفت برادرانش آنقدر خوب بودند که دلش بخواهد اول آن‌ها را ببیند. شاید هم دیگر از ما سیر شده بود و دلش تنگ برادرانش بود. آخر او دختردردانه خانه پدرش بود. چه خاطره‌های قشنگی داشت، چقدر خوب که او خاطره‌هایی به آن زیبایی داشت تا قصه شب‌های بی‌خوابی ما باشد.
پنجره را باز کردم، هوای خنک روستا به صورتم خورد. دیگر روبرویم بهشت نبود.روبرویم دلتنگی بود. درخت‌ها کمتر شده‌اند و سنگ‌های قبر بیشتر.
هیچ کدامشان سنگ قبر مادرم نیست. دلم در شهر است.
تنش بیمار شده بود حتی قطره‌ای آب نمی‌توانست بخورد. رفته بودم دیدارش، نمیدانم چه چیزی دلش را تنگ کرده که گوشه چشمش کنار تیله‌های سیاه درون چشمش آب جمع شده بود. نمیدانم ذوق دیدار برادرانش بود یا دلتنگی‌اش برای ما.
تا آنجا بودم مرواریدهای کنار چشمش سرازیر نشده بود. مادرم من را خیلی عزیز می‌داشت.
در به صدا درآمد و صدایی گفت مادر به بهشت رفت. هنوز تلخی آن صدا در گوشم هست. کاش مادرم را به این بهشت می‌آوردند. مادرم دوست داشت در اینجا به خاک سپرده شود و از پشت همین پنجره‌ها نگاهش کرد.
کنار رد خون انگشتان پاهایش روی پله چوبی خانه پدری، چقدر دلم برای مادرم تنگ است.
جسم من در روستا، دلم در شهر است.

الهام رضوانی گیل‌کلائی (اندیشه خلاق)

الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

برگرفته شده از : http://scholar-accurate.blog.ir/
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

الهام رضوانی گیل کلائی

اندیشه خلاق

چیده مان واژه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

مومن به آنچه خدایم می گوید....

سلام به همه دوستان بزرگوار

سالها قبل نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم. قطعا ایرادتی داره، نوشته ها پخته نیست و بعضی چیزا ممکن دیدگاه صد در صدی این روزای من نباشه.. اما ترجیح میدم فعلا همینجا ثبت باشه.. 1402.04.21

آدرس ایمیل ویژه خوانندگان وبلاگ :
andishekhalagh128@Gmail.com


"سپاس از همراهی شما"

آخرین نظرات