فرش حرم
خاله قزی پیرزن زیبا، آفتاب سوخته و چادر نشین عشایر با نگاه پر از غم به گوسفندان مرده خود نگاه میکرد. من آن زمان تنها پشمهای ریز تن آن گوسفندان بودم و هنوز تار و پودم درست نشده بود. پسر کوچک خاله که بسیار شیطنت عجیبی هم داشت این بار به سود من شیطنتش گل کرد و قیچی بزرگ پدرش را برداشت. بی آنکه به اشک مادرش نگاه کند به جان گوسفندان مرده افتاد. این بار شیونگ نه از غصه مرگ بلکه از کار این پسرک بلند شد که ای فلان فلان شده چه میکنی؟ این حیوان مرده و باید جایی دفن شود. حال اینکه دفن چیست و چه واژه ترسناکی برای من بود بماند؛ بعدها این واژه را بیشتر فهمیدم.(آن زمان که دوستانم تنهای بیجانی را تا قبرستانها همراه میشدند و بعد برایم تعریف می کردند.)
خاله قزی اجازه نداد که شیطنت پسرش طولانی شود ولی او هم به این فکر کرد که بهتر است پشم گوسفندها را جدا کنند. در چشمان خاله قزی برقی بود و دیگر اشکی وجود نداشت انگار چراغ امیدی روشن شده بود و این گونه زمینه ساخت من مهیا شد. پشمها چیده و تبدیل به نخ شد. تار و پودم بسیار از درد و رنج گذشتند تا به اینجایی که هستم رسیدن. از آبهای جوش و آتش دیگهای رنگ گرفته تا آنجا که در دستان پیرزنهای عشایر تنشان ورز میگرفت و زیبا میشدند. هنر را من آنجا به چشم دیدم درکی نداشتم فقط میدیدم که به زیبایی تکه تکه تنم را میبافند و مرا در زمستان و تابستان، در بهار و پاییز بزرگ میکنند. دوستان دیگری هم داشتم که مثل من در حال بزرگ شدن بودند اما فرصت بازی کردن با هم نداشتیم حتی فرصت دیدار یکدیگر را نیز نداشتیم. هر کدام در چادری در حال بافته شدن بودیم.
روزهای آخری بود که تنم زیر دستان پیرزن عشایر بافته و آماده خودنمایی میشد. حالا من بزرگ شده بودم میتوانستم به هر جایی بروم و آدمهای زیادی را ببینم. من بزرگ شده بودم و در تنم تار و پود حاصل از غم مرگ گوسفندان خاله قزی هنوز زنده بود خاله قزی به من علاقه بسیاری داشت چون او را از غمی به شادی میرساندم.
خاله قزی نذر کرده بود که خدا به او فرزندی بدهد و او فرشی را برای حرم امام رضا ببافد خدا به او فرزند پسری داد و او نذر خود را انجام نداد. سالها بعد گوسفندانش مردند و همان پسر با شیطنتش موجب شد جانی به من ببخشد و خاله قزی یاد نذر انجام نداده خود بیفتد.
حالا من که نمیدانستم قرار است به کجا بروم دلتنگ بودم که از دستان این مادر جدا میشوم. او مرا در آغوش گرفت، لمس کرد، بوسید و با پارچههایی که هنر دست او بود پیچید. آنقدر که به سختی نفس میکشیدم و عطر تن خاله قزی به سختی به پرزهایم میرسید.
روزی که قرار بود روز آخر حضورم پیش خاله قزی باشد یادم هست که برایم اسپند دود کردند همان گیاهی که برای مسافران خود روی آتش میریزند پس من مسافر بودم. اما به کجا نمیدانستم. حالا من پر از غم رفتن بودم آن پسر پر از شیطنت مرا بسیار قلقلک میداد تا پارچه دورم را باز و فریاد مادر را بلند کند. اما آنقدر مرا محکم پیچیده بودند که گمان میکردم پیش از رسیدن به مقصد خواهم مرد.
جوانی آمد و مرا بر پشت اسب خود سوار کرد خودش هم طناب دور دهان اسب را گرفت و با سلام و صلواتی راهی شدیم.
من بیقرار از این سفر و دلتنگ از خاله قزی جدا شدم. در تمام تار و پودم یاد خاله قزی مثل رنگ تنم زنده بود. با یاد او و حس دستان پر از مهر او زندگی میکردم. هرگاه که قدمی بر تنم گذاشته میشد بیآنکه دردی حس کنم خاله قزی را دعا میکردم من فرش قدمهای زائران امامی شده بودم که قبل از آمدن نمیشناختمش.
آن جوان مرا به سختی و در روزهای بسیار سفر مراقبت کرد تا به شهری رسیدیم که آن را مشهد میگفتند پس از ورود به شهر و دیدن مردمانی عجیب غریب با لباسهایی متفاوتتر از خاله قزی ترس بسیاری بر جانم نشست من دلم نمیخواست از اسب این جوان پیاده شوم اما دیگر باید از هم جدا میشدیم و و من میدانستم که راهی ندارم جز اینکه قبول کنم که دیگر به آن چادرهای پر از مهربانی برنمیگردم. جوان از مردم شهر پرسید که چگونه میتواند به حرم امام رضا برود و آنجا امانتی خود را تحویل بدهد او را راهنمایی کردند و ما لحظات آخر با هم بودن را به آرامی طی میکردیم.
به یک حرم رسیدیم که اطرافش پر از آدم بود و جوان بعد از تعظیم به سمت راست حرم حرکت کرد آنجا پیرمردی ایستاده بود که با همه با مهربانی صحبت میکرد از هر کسی چیزی میگرفت من در دلم میگفتم که خوش به حالش همه به او چیزی میدهند او با لبخند از آنها میگیرد. قدمهای جوان تندتر شد و مرا از کمر اسب برداشته بود و حالا بر دوش او سوار بودم تا با سرعت بیشتری به پیرمرد نزدیک شدیم. پیرمرد از جوان به گرمی استقبال کرد و به او خسته نباشیدی گفت و از او پرسید که این باری که بر دوش دارد چیست و از کجا آمده است؟ جوان همه چیز را توضیح داد و من پرزهام تیز کردم تا دقیق همه را شنیدم و حالا برای تو دوست هم اتاقیم تمام آنها را توضیح دادم.
خلاصه من تحویل این پیرمرد مهربان شدم و جوان از پیش ما دور شد پیرمرد پارچه دورم را باز کرد و من با همه توانم نفس عمیقی کشیدم پیرمرد دست و پایم را باز کرد و کمی مرا ماساژ داد تا رنج سفر از تنم جدا شود.
با هر دستی که بر تنم می کشید هزاران سلام و صلوات و درود می فرستاد بر دستانی که تن مرا بافته بود. بعد با چند نفر هماهنگ کرد و مرا دوباره پیچید و حرکت کردیم. این بار با دستان چند مرد تنومند برای یک جابجایی کوتاه آماده شدم. بالای دستان دو مرد جوان برای خود کیف میکردم و به همه جا با دقت نگاه میکردم. برای منی که جز چادر عشایر چیزی ندیده بودم همه چیز زیبا و جذاب بود. دلم میخواست که بایستند تا من دقیقتر ببینم، در همین حال و احوال بودم که ناگهان از بالا سقوط کردم به زمین و درد تمام تن مرا فرا گرفت، احساس میکردم تار و پودم از هم جدا شده است حالا دیگر خوشحال نبودم و بیشتر میترسیدم که بعد از این افتادن از بالا به پایین چه چیزی در انتظار من است به اطرافم دقیق نگاه کردم جنس چیزی که در اطرافم می دیدم را تا آن زمان نمیدانستم فقط میدانستم مثل من نرم نیست چون موقع آمدن به داخل این فضای سخت تنم را به آن زده بودند که قبل از افتادن اولین درد را همان جا حس کردم. کمی مرا جابجا کردند و گفتند تا مدتی همین جا بمانم و من را تنها گذاشتند و در را بستند من خوابیدم تا دردم آرام گیرد. ناگهان با صدای تعداد زیادی آدم که شبیه خاله قزی و همسرش بلند فریاد میزدند بیدار شدم. آنها محکم جسم اطراف من که دیگر خانه من است را گرفتند و چیزهایی میگویند مثل یا امام رضا مریض دارم، یا امام رضا مسافر دارم، یا امام رضا غریبم، یا امام رضا بچه ندارم، یا امام رضا یا امام رضا یا امام رضا..... بین همه این صداها یاد حرف خاله قزی افتادم که قبل از آمدنم در گوشم گفت به امام رضا بگو که جوانم عاقبت بخیر بشه و شرمنده که نذرم یادم رفته بود. من که معنی خیلی از حرفهای خاله قزی را نمیدانستم اما بین صدای این همه آدم من هم حرفهای خاله قزی را همان جا به امام رضا گفتم که اگر بعد یادم رفت غصه نخورم.
هر روز که از بودنم در حرم میگذشت چیزهای عجیبی میدیدم و حرف های عجیبتر میشنیدم. دوست داشتم بدونم که این امام رضا کیه و چه جوابی به آدم ها میدهد. چون یادم هست هر کسی که خاله قزی را صدا میزد و چیزی میگفت خاله جواب میداد و کارش را انجام میداد. آیا این امام رضا جواب هم میدهد؟ خاله قزی وقتی تار و پودم را میبافت زیاد با امام رضا حرف میزد یادم هست یه روز گفت که صدایم رو شنیدی و پسرم را از خدا برایم به امانت گرفتی تا خادم شما بشه و مدام این جملات را تکرار میکرد که یا امام رضا غریب الغربا جوونمو ببخش به حق جوادت امام رضا.. حالا منم که این فریادها بلند میشه و امام رضا را صدا میکنند به یاد خاله قزی میگم یا امام رضا غریب الغربا جوان این ادم ها رو ببخش به حق جوادت... نمیدونم چه معنی داشت ولی دوست داشتم بگم.. دلم برای خاله قزی تنگ شده بود..دوست داشتم یه روزی اونم بیاد از پشت همین دیوار دور من، امام رضای خودش رو صدا بزنه... حالا که خیلی گذشته نمیدونم خاله قزی اومد یا نه.. چون من خیلی واضح آدمها را نمیدیدم. گاهی هم من را برای آب بازی می بردند و نبودم.
یک روز که از آب بازی برمی گشتیم هوا خیلی سرد بود، من را بیرون گذاشتن و از من دور شدند. چند لحظه بعد آمدند بلندم کردند و بردن داخل.. اما دیگه داخل اون فضای سخت نبردند همین بیرون گذاشتند. این بار دیگه همان جمعیت میآمدند و بر تن من قدم میگذاشتند، تن مرا فشار میدادند تمام تنم روزهای اول درد میآمد خود را جمع میکردم زیر پاهایشان، ولی فایدهای نداشت عادت کردم و کم کم بدنم بیشتر مقاوم میشد. گذشت روزهای زیادی و من با مدلهای مختلف پا و بوی پا نفس میکشیدم و زندگی میکردم تا اینکه یک روز گرم تابستان آمدند و مرا بردند برای آب بازی و دیگر هرگز مرا به جای قبلیم برنگرداندند. یک برچسب دور من زدند که عمر این فرش تمام است و باید به فروش برود. فروش چه معنیای داشت؟ عمر چه چیزی بود؟ من که نمیدانستم بیشتر ترسیدم. اندازه فاصله سفرم از پیش خالق قزی تا این شهر، در این فضای تاریک ماندم تا اینکه آمدند مرا خریدند و از اینجا رفتم به یک جای دیگر.
نمیدانستم چه اتفاقی قرار است برای من بیفتد. زن و شوهری جوان با لبخند بر تنم دست میکشیدند، بو میکردند و میبوسیدند با من صحبت میکردند و مرا آرام آرام آماده میکردند برای بریده شدن، بله درست شنیدی بریده شدن دقیقا مثل خودت.
آنها تنم را تکه تکه کردند تمام تار و پودم درد میکرد. هر قسمت از بدنم در گوشهای افتاده بود، تکههای تنم را در قابهای چوبی قرار دادند بر تنم عطر همان جایی که بودم را زدند شیشه بر رویم گذاشتند مرا در جعبهای قرار دادند حالا دیگر همه تکههای من از هم جدا شده بودند و در تاریکی جعبه دیگر نمیتوانستند همدیگر را ببینند. هر تکه به خانهای رفت و من همان تکهای هستم که بیشتر از همه فکر کنم غصه داشتم که به کجا میرود چون من جای آخرین بوسه خاله قزی بودم.
حالا من در خانه زوجی هستم در کنار تو که تکه ای از فرش حرم امام حسین هستی و خوشحالم که دوستی از جنس خودم دارم ........................... او از حسین میگوید و من از رضا او از عشق میگوید و من از اشک و چقدر خاطره داریم ما برای هم.....................