داستان صندلی
من صندلی دفتر مالی یک دانشگاه هستم. (دانشگاه پولی جهت اطلاع)
هر روز تقریباً تعدادی ثابت دانشجو می آیند، بر سر من منت میگذارند و با وزن خود بر جان من آرام میگیرند.
فشار زیادی بر من وارد و خود را چپ و راست میکنند تا اینکه اندک اندک به لحظه موعود سخن گفتن برسند. از مدیر مبلغ بدهی را مثلاً جهت تسویه سؤال میکنند. مدیر میفرمایند که شما فلان قدر بدهکارید و باید پرداخت کنید تا بتوانید امتحان بدهید؛ در این لحظه دستها هم بر ما سوار میشود و فشار بیشتر و بیشتر میشود تا بتوانند با اعتماد به نفس سر چانه زنی را باز کنند بالأخره چون زمان زیادی ندارد دل را به دریا میزند و شروع میکند به چانه زنی و دلیل آوردن؛ دلیل پشت دلیل و گوشهایی که هر روز این دلیلها را میشنود و تصمیم ندارد اقدامی کند.
به نظرم به تصمیم او نیست بلکه اجازه ندارد اقدام و ارفاقی داشته باشد؛ بنابراین بیهیچ نتیجهای دانشجو بلند میشود و ارجاع به دفتر معاونت میگیرد و ما کمی نفس میگیریم تا نفر بعدی بر جانمان جلوس کند.
داستان نامه نوشتن و تقاضای مجوز امتحان شروع می شود و با پاراف شدن و حواله دادن ادامه مییابد تا اینکه در نهایت دانشجو بی هیچ اذن اداری امتحان میدهد. آغاز ترم بعد دوباره دانشجو با بدهی سنگینتر و فشار بیشتر بر جان من، نشیمنگاه خود را بر سر من فرود می آورد و این بار برای چانه زنی از نوع انتخاب واحد است و این داستان این گونه تا زمان فارغ التحصیلی جریان دارد.
در زمان فارغ التحصیلی کار از دفتر مالی گذشته، دانشجو به سراغ صندلی های مقاومتری باید برود و آنها در دفتر ریاست است. همکارانم در آنجا خیلی بدنهای چرم و نرم و مقاومی دارند، لاکن نتایج بهتری را هم شاهد هستند. القصه رئیس بیخبر از همه جا دلش به رحم می آید و تخفیف شیرینی می دهد و پول قلمبه ای را دریافت می کند و در دل خود شادمان از این پیروزی است .. البته که نمیداند چه کلاه بزرگی بر سر او می رود.
من مطمئنم صندلی ریاست به تخفیف بزرگی که این دانشجو از رئیس میگیرد لبخند عمیقی میزند.
فشار برای ماست و لبخند برای صندلی ریاست.. والا