آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

سلام خوش آمدید

۲۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الهام رضوانی گیل کلائی» ثبت شده است

قرآن زیاد می خوانم.. بین قرآن خواندن هایم کار می کنم.. غذا میخورم.. زندگی می کنم.. نفس می کشم.. به نظافت درون و بیرون و اطراف زندگیم میرسم.. خلاصه قران می خوانم زندگی می کنم...

اما خطا هم دارم.. گناه هم دارم.. سهو و عمدی بودنش را خدا می داند.. ولی دلم این اندازه مطمئن است که رضایتم به خلاف حکم الهی رفتنم نیست.. این هم نشان این است که قرآن می خوانم..

قرآن می خوانم و آدم ها را دوست دارم.. اما بر آن ها غضب هم می کنم..

قرآن می خوانم و با تمام وجود انسان شریفی هستم.. اما شتاب هم می کنم در برخوردهایم..

قران می خوانم و دلم را گره میزنم به خالقی که قران را از او می دانم ... اما دل در گرو دنیا هم دارم..

قران می خوانم میدانید چقدر خواندنش شیرین است؟

همیشه همراهم هست... روی میزم.. روی تختخواب.. توی کیفم.. توی جیبم.. خلاصه به شرایط قران را همراهم دارم..

قران می خوانم گاهی با ترجمه... گاهی بی ترجمه..گاهی سراغ تفسیرش می روم.. گاهی تفسیرش می کنم..

نمی گویم محور است که می گویم تمام من است.. نمی گویم مرکز ثقل زندگی ام است .. می گویم کل زندگی ام است..

هنگام کار سر که برمیگردانم قران را می بوسم.. به آن لبخند می زنم.. و می گویم چطور بودم؟ خوشت آمد یا خسته ات کردم؟ :)

گاهی که تند می شوم.. شتابم زیاد می شود.. صدایش می کنم و می گویم چند ضربه لازم است تا تمام شود این شتاب های من؟ می دانم که به من می خندد :) و من می بوسمش و دوباره می خوانم..

عجیب است نه.. ممکن است بگویید که چه تضادی وجود دارد... ولی نه این تضاد نیست.. من در نظر قران می دانم که نقطه بودن هر روز من از روز قبلم بهتر است..

باز هم خواهم نوشت از قران خواندنم... ولی بگذارید خاطره بگویم...

من اولین هدیه ای که گرفتم یعنی زمانی که فهمیدم هدیه گرفتن مرا بی اندازه خوشحال می کند و البته هدیه دادن مرا بی اندازه جوان می کند :) آن هدیه قران بود... که هنوز هم دارمش.. و پس از آن تمام بهارهای سال های شمسی ام را با آن شروع کردم..

و سال ها قران هدیه داده ام و خواهم داد تا لحظه مرگم... من در وصیت نامه ام نیز برای خیلی ها قران امانت نوشته ام .. مُردم بیایید قرآن می دهند :)

خلاصه این هدیه شد به طور رسمی آغاز انس من با قرآن.. من و قرآن دوستیم با هم.. البته قرآن رئیس است.. جان است.. ولی به روی من نمی آورد و همیشه مهربانتر از من کنار من است.. :)

اما من عمل نکرده های زیادی هم دارم که می دانم باید انجام بدهم.. من به صبر قران در کنارم همیشه می بالم.. رهایم نکرد اگر من کند آمدم در مسیر و حواسم متمرکز نبود..

قرآن جان، جان جانانم، تو برای من وصف ناشدنی هستی.. و من برای تو دوست داشتنی :) خود شیفته ام اما شیفته بودنت در کنارم..

قران بخوانید، فکر کنید، اما نگران نباشید قران رهایتان نخواهد کرد..

حکایت چهل ربنا:

تاکنون چهل ربنا را یک جا خوانده اید؟ میدانید چقدر دوست داشتنی است؟ می دانید چقدر لذتبخش است؟...

اگر نخوانده اید من 40 روز با قرآنم برای شما خواهم خواند.. مهربانتر از من مگر وجود دارد؟ :)

----------

پی نوشت: استاد علی اوسط خانجانی که شان علمی ایشان نیاز به بیان من ندارد و عالی است.. اما استاد بی نظیر درک و بیان 40 ربنای قرآن است و بی اندازه زیبا تلاوت می کنند این چهل ربنا را .. خدا حفظش کند. دلم می خواهد حتما روزی بتوانم صدای ایشان را داشته باشم وقتی چهل ربنا را می خوانند.. اما من خجالت می کشم و ایشان فروتن هرگز اجازه نخواهند داد که ضبط شود صدایشان ..

پی نوشت 2 : نیتی کردم برای چهل ربنا.. یکی از این نیت ها این است که قرآنی تر شوم.. به اصطلاح آدم شوم.. و بقیه نیت هایم را نمی گویم :) شایدم بعدها گفتم..

پی نوشت 3: من زیاد راجب قرآن نوشتم ولی هیچ وقت رونمایی نشد.. شاید یک روزی کتابش کردم .. دعام کنید.. دعاتون می کنم.

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

سفید می باری و این روزگار سیاه زده را درخشان می کنی...
خورشید که طلوع کرد و نورش بر مهمانان سفیدپوش زمین تابید چشم ها را طاقت گشایش و دیدن این بازتاب نیست..
ای زلال آسمانی تو دلیل این انعکاس نوری..
آدم برفی ها، آدم هایی از جنس تو هستن.. ساکت، اما پر لبخند.. به آن ها دست که می زنی سردند اما خورشید که به آن ها می خورد از مهر خورشید آب می شوند، خورشید همان همسایه آسمانیشان است.. نورش را به جان میخرند..
ای آسمانی ترین قطرات بر تمام سرزمینم ببار.. روزگار من به سفیدی ات، به انعکاس نورت و آب شدن پر شرمت نیاز دارد..

۵آذر۱۳۹۵

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

به زودی سفرنامه ای جذاب را با شما به اشتراک خواهم گذاشت...

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

نوشته پارسال رو دوباره میذارم...

اگر قسمت شد و برگشتم حتما می نویسم .. اگر نه خودتان وصف کنید این سفر را که چه بی حد و اندازه خوب است...

زیارت حضرت رضا 940612-940617

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

حکایت بین جامانده ها و زائرها 😭😭

از حرم برام بگو

از حرم برام بگو ، زائری که پا پیاده رفته بودی کربلا
از حرم برام بگو ، از در ورودی از حسین حسین دسته ها
از حرم برام بگو ، از نگاه به پرچم از تو موج زائرا
از خودت بگو برام ، به ضریح رسیدی یا که شد بری پایین پا
از خودت بگو برام ، از تموم اتفاقای نجف تا کربلا
از خودت بگو برام ، از کرامت هایی که ندیده بودی تا حالا

از خودم برات بگم ، توی خونه پخش مستقیم کربلا دیدم فقط
از خودم برات بگم ، یک گوشه نشستم و برو بیا دیدم فقط
از خودم برات بگم ، خودم رو لحظه ای میون زائرا دیدم فقط
یا امام حسین منم یه نوکرم ، یا امام حسین منم ببر حرم

از حرم برام بگو ، از یه سرزمین دیدنی که بیقرارشم
از حرم برام بگو ، از روزای خوبی که یه عمر در انتظارشم
از حرم برام بگو ، تا شاید منم یه لحظه حس کنم کنارشم
از خودت بگو برام ، از زمانی که رسیدی کربلا بگو برام
از خودت بگو برام ، از یه جسم خسته تو شلوغی ها بگو برام
از خودت بگو برام ، از خیابونی که میرسه به انتها بگو برام

از خودم برات بگم ، توی خونه پخش مستقیم کربلا دیدم فقط
از خودم برات بگم ، یک گوشه ای نشستم و برو بیا دیدم فقط
از خودم برات بگم ، خودم رو لحظه ای میون زائرا دیدم فقط

از حرم برام بگو ، از شباش علی الخصوص سحر کنار علقمه
از حرم برام بگو ، از فراز روضه های غصه دار علقمه
از حرم برام بگو ، از حریم با صفای تک سوار علقمه
از خودت بگو برام ، توی هوای کربلا نفس زدن چه حالیه
از خودت بگو برام ، لحظه لحظه ای که هستی تو وطن چه حالیه
از خودت بگو برام ، با حسین بگیری ذکر یا حسن چه حالیه



دریافت

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

منم مسافرم اما..

نفس نفس زنان کنار پنجره هستم
منم همان مسافر جا مانده،
کنار پنجره هر زائری که رد میشد
وجود من فقط قفس میشد،
برای پر زدنم انگار باید سر بکوبم.. به پنجره ها، پنجره فولادها..
و پنجره فولاد رضا در نظرم آمد..

این حکایت تلخ ما جامانده هاست، که پنجره هامان محافظی دارند، گمان من رفته سوی معصیت ها..
به معصیت اقرار می کنم اما، به جان جوادت حکایت خوف و رجاست..
امید را بعد هر خوفی، کلید کرده ام در اجابت ها...

ببین من، پرنده، پنجره، زائرها..
ببین اشتیاق در چهره مسافرها..
وقتش شده انگار، گریه و اشک و التماس ها..
عنایتی بنما، کربلا، هم قدم زائرها..
حکایت چای موکب ها..
مهدی جان، تو بگو از دلم، مسافرم اما پشت پنجره با اشک و آه و بی جاده.. پی کربلا درون قلبم...
 زمینی که دستی در آن افتاده..
مسافرم اما ، کجاست جای قدم هایم در این مسیر پر ز پیاده..

17آبان 1395

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

شبی که بلند است و آسمانش سرد، به دل اگر وعده خورشید دهی محقق نیست..

ولی به دیدن رنگین کمان امید داشته باش... گاهی سرما باران می آورد و امید نور ایجاد می کند.. و اتفاق باران و نور .. هلالی رنگین نتیجه خواهد داد، تو زیبایی را منتظر باش..

۱۶ آبان ۱۳۹۵

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

توی زندگی همیشه باید ریسک کرد

یعنی دلت بسپاری به خدا و ریسک کنی.. برای رسیدن به هدف هم باید تلاش کرد.. باید به قول پیامبر هجرت کرد..

من همیشه توی زندگیم از این برنامه ها دارم.. دلم میخواد از شهرم برم به جاهایی که برام زمینه ساز بهتر شدن و پیشرفت هست..

جاهایی که برام پر انگیزه است.. پر از نگاه های خوب و بزرگ و خلاصه هیجان و انرژی درست هستش..

توی خونه ام هستم اما با آدمایی از شهرهایی بزرگ با تفکراتی بزرگ درارتباطم.. میگم بزرگ و شاید شعف هم دارم براش بخاطر اینه که به ساختن آینده ای درخشان برای من نزدیکتر هستن.. ازشون یاد میگیرم..

دلم میخواد برم به فضایی که بتونم توش رشد رو اصلا بفهمم...

خب خیلیا میگن یکی از راه هاش درس خوندن توی دانشگاه های مطرح و بزرگ هستش..

امااااااااااا مگه میشه... اون که همش میشه دویدن دنبال مدرک.. که آخرشم برآوردت بشه یک مدرک که با خودت باید توی چمدونت بذاری و برگردی...

نههههههههه... من منظورم اینجوری رفتن و رشد نیست..

من از کارای اکتیو و پر از تلاش و پژوهش خیلی خوشم میاد.. ولی گیجم.. خیلی گیج..

از بس توی سرم فکر هست که نمیدونم باید چیکار کنم.. بخاطر همین برای سفرهای کوچیک هم دچار تردید میشم..

هرچقدر هم زمان بگذره من بیشتر اسیر این تردید میشم و توی این تردید میمیرم آخر...

خب پس حالا که اینارو میدونم.. میخوام حرکت کنم.. اولین قدم برداشتم توکل... خدایا تو خیر و صلاح منو میدونی.. دستم رو بگیر و منو به حرکت بنداز... و ببر... اونقدر که به تعالی برسم.. و مراقب معنویاتم باشم..

من حرکت می کنم.. و از این گیجی و ایستایی هم خسته شدم..

همین.

دهم آبان 1395

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

پاییز...

بیشتر که فکر می کنم پاییز فقط فصل ریزش برگها نیست... فصل صدای خش خش برگها در زیر قدمهایم نیست..
کمی مکث، بیا دیگر تعبیر پاییز را تغییر بدهیم از ریزش برگ ها، به مسیر رویش برای جوانه زدن ها...
از صدای خش خش برگ زیر پا، به ایستادن روی گذشته اشتباه..
پاییز که همیشه نیامده دونفره هایمان را رقم بزند، بلکه ما همیشه دونفره هایی پاییزی هستیم.. (من و خودم) و پاییز بینمان همیشگی است.. من خودِ خودم را به پاییز مدیونم، به پاییز درونم که مرا می ریزاند، مرا به سمت جوانه زدن میبرد، و مرا رشد می دهد...
من در رستاخیز بهار را خواهم دید اگر خودم را به درک پاییز برسانم..
بهار، رستاخیز و جاودانگی...
دونفره هایم را آنجا معنا می کنم، روزی که من پیش خودم شرمنده نیستم و وجدانم آرام است و خدایم لبخندزنان نظاره گر من، یعنی همان خودِ خوبِ درونم است.. همانی که خدا درونش جریان دارد.
پاییز برایم بهار می آورد اگر درکش کنم...

پنجم آبان ۱۳۹۵

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)
آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

مومن به آنچه خدایم می گوید....

سلام به همه دوستان بزرگوار

سالها قبل نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم. قطعا ایرادتی داره، نوشته ها پخته نیست و بعضی چیزا ممکن دیدگاه صد در صدی این روزای من نباشه.. اما ترجیح میدم فعلا همینجا ثبت باشه.. 1402.04.21

آدرس ایمیل ویژه خوانندگان وبلاگ :
andishekhalagh128@Gmail.com


"سپاس از همراهی شما"

آخرین نظرات