حتما باید آسمان به زمین بیاید
انگار حتما باید آسمان به زمین بیاید یا باید اتفاق خاصی بیفتد ؛ مثلا معجزه ای رخ دهد که از زندگی لذت ببریم.
گاهی آنقدر در روزمرگی غرق می شویم که فراموشمان می شود ساده ترین داشته های ما شاید آرزوی فرد دیگری باشد.
ما از امر و نهی پدر کلافه باشیم و دیگری در آرزوی شنیدن صدای پدرش.
ما از باب میل نبودن غذا به جان مادرمان غر بزنیم و دیگری در حسرت صدا کردن نامش و شنیدن جواب.
صدای زنگ تلفن از خواب بعد از ظهر بیدارمان کند و ما از بدخواب شدن بنالیم و دیگری تشنه ی شنیدن صدای آشنا از پشت گوشی تلفن است.
همیشه شاکی هستیم انگار …
از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم. در جمع از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت ، از تنهایی بغض می کنیم.
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی مان را گردن غروب جمعه می اندازیم.
شاید بهتر باشد گاهی فکر کنیم تمام زندگیمان معجزه است.
همین که می خوابیم ، بیدار می شویم ، نفس می کشیم.
همین که خورشید طلوع می کند ، مهتاب می تابد ، باران بی منت می بارد و هنوز می شود کسی را دوست داشت.
تمام این ها بهانه ی ساده ای است برای یک لبخند !