آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

سلام خوش آمدید

شب اول قبر

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ب.ظ

شب اول قبر

خاطره ای ازآیت الله العظمی مرعشی نجفی(ره)

شب اول قبر "آیت‌‌الله شیخ مرتضی حائری (قدس سرّه)"، برایش نماز"لیلة‌ الدّفن"خواندم، همان نمازی که در بین مردم به "نماز وحشت" معروف است.
 بعد نماز هم سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم.
چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم.
 حواسم بود که از دنیا رفته است.
 کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟
پرسیدم:


 آقای حائری! اوضاعتان چطور است؟
 آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن...
-وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
 درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری.
 کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم؛
این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید.
 صداهایی رعب‌آور و وحشت‌افزا!
صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست می‌کرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم.
 از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود.
بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم.
انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن؛
 خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد.
تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد.
بدجوری احساس بی‌کسی و غربت کردم.
با همه وجود از درون ناله سر دادم:
 خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده! در اینجا جز تو کسی را ندارم....!
همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
 سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد.
 هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند.
 نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.
 آقایی را دیدم از جنس نور.
 نوری چشم نواز و آرامش بخش.
ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم؛
 اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
 آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که:
بله آقا ترسیدم، آن هم چه ترسی!
 هرگز در تمام عمرم تا به این حد نترسیده بودم. اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند.
بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم:
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید؟
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا(ع) هستم.
 آقای حائری! شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید من هم 38 مرتبه به بازدیدت خواهم آمد،
 این اولین مرتبه‌اش بود.
37 بار دیگر هم خواهم آمد...!!

(السلام علیک ایهاالامام الرئوف)

"منبع:کرامات امام رضا علیه السلام از زبان بزرگان ؛ صفحه 29"

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

الهام رضوانی گیل کلائی

نظرات (۱)

  • قاسم صفایی نژاد
  • عقاب مرگ
    http://safaeinejad.ir/1391/02/02
    پاسخ:
    خیلی عالی بود.. هم پست شما و هم ارجاعات داخل متن... تشکر.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

    مومن به آنچه خدایم می گوید....

    سلام به همه دوستان بزرگوار

    سالها قبل نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم. قطعا ایرادتی داره، نوشته ها پخته نیست و بعضی چیزا ممکن دیدگاه صد در صدی این روزای من نباشه.. اما ترجیح میدم فعلا همینجا ثبت باشه.. 1402.04.21

    آدرس ایمیل ویژه خوانندگان وبلاگ :
    andishekhalagh128@Gmail.com


    "سپاس از همراهی شما"

    آخرین نظرات