هرگاه که تسلیمم در کارگه تقدیر / آرامتراز آهو بی باک تر از شیرم
هربارکه میکوشم درکار کنم تدبیر / رنج ازپی رنج آید زنجیر پی زنجیر!
"وتوکل علی الحی الذی لایموت"
- ۰ نظر
- ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۱۷
هرگاه که تسلیمم در کارگه تقدیر / آرامتراز آهو بی باک تر از شیرم
هربارکه میکوشم درکار کنم تدبیر / رنج ازپی رنج آید زنجیر پی زنجیر!
"وتوکل علی الحی الذی لایموت"
وقتی مدد از خدا میخواهیم بی چون و چرا باشد - هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
روزی دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت.
درراه با پروردگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت.
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند
تو مبین اندر درختی یا به چاه - تو مرا بین که منم مفتاح راه..
متن کامل شعر بسیار زیبای پروین اعتصامی در ادامه مطلب
یک دوست عزیزی این فایل برام فرستاد.
حال عجیبی را در ادم ایجاد میکند.
خدایا آرامم کن.
دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 49 ثانیه
گروه کُر مدرسه ای برای اجرای کنسرت در مرکز شهر آماده شده بود. هوا خیلی سرد بود. چند ساعتی در آن هوا منتظر ماندند. مردم جمع شده بودند. رهبر ارکستر برای رهبری گروه در جای خود مستقر شد. در این میان یکی از اعضای گروه با خود چنین گفت : "در این سرما نمی توانم آواز بخوانم. پنجاه نفر در گروه وجود دارد، اگر فقط دهانم را باز و بسته کنم، کسی متوجه نمی شود."
.... و رهبر ارکستر کارش را شروع کرد. اما صدایی نشنید. چون آن روز همه مثل هم فکر کرده بودند : "اگر من نخوانم چه می شود؟"
==========================================================================
نکته 1 : اگر من نخوانم چه می شود؟ این بزرگ ترین تحقیری است که یک انسان می تواند در حق خودش انجام دهد. در حقیقت معنی اش این است که : "من هیچ ارزشی ندارم." وجود هر شخص برای این دنیا ضروری است وگرنه ما اینجا نبودیم. بود و نبود ما برای این عالم مهم است و اثرگذار.
نکته 2 : هر روز از خود سوال کنید اگر همه مردم شهرتان، کشورتان و همه مردم دنیا مثل شما فکر کنند ما چگونه دنیایی خواهیم داشت، چگونه کشوری و چگونه شهری؟
ًًًٌ
کاش می توانستم
دلتنگی های نبودنت را شماره کنم
مانند عیدی های کودکی هایم
و صدای مادر را بشنوم:
"آنقدر نشمار... کم می شود!!"
و من باور کنم
و باز دلتنگی هایم را شماره کنم تا کم شود...
کاش باور کنم.
می گویند شخصی نزد پزشک رفت و از او خواست معاینه اش کند و ببینید آیا مانند پدرش صد سال عمر خواهد کرد یا خیر. پزشک پس از معاینه پرسید :
چند سال دارید؟ مرد پاسخ داد : 50 سال
پزشک : به مسافرت و گردش و یا ورزش علاقمندید؟
مرد : نه به هیچ وجه.
پزشک : اهل مطالعه هستید؟
مرد : خیر.
پزشک : آیا برنامه خاص آموزشی برای آینده تان دارید؟
مرد : خیر.
پزشک : چه نقشه و برنامه ای برای خود دارید؟
مرد : چیز خاصی به ذهنم نمی رسد.
پزشک : در اینجا عصبانی می شود و به مرد می گوید : پس آقا تشریف ببرید و همین امروز بمیرید. عمر صد سال را برای چه می خواهید؟!
===============================================
و این داستان زندگی بسیاری از ماست. آن قدر که ما نگران کمیت زندگی خود هستیم، به کیفیت نمی اندیشیم.
"چقدر" عمر کردن برایمان مهم تر از "چطور" زندگی کردن است.
==================================================
تنگ می شود گاهی ...
برای حرف های معمولی
برای حرف های ساده !
برای " چه هوای خوبی ! "
" دیشب شام چه خوردی ؟ "
برای " راستی ! ماندانا عروسی کرد . "
" شادی پسری زایید . "
و چقدر خسته ام از " چرا " ؟
از " چگونه " !
خسته ام از سوالهای سخت،
پاسخهای پیچیده !
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچهای تند
نشانه های با معنا،
بی معنا !
دلم ....
تنگ می شود گاهی
برای
یک " دوستت دارم " ساده،
دو " فنجان قهوه ی داغ "،
سه " روز " تعطیلی در زمستان،
چهار " خنده ی " بلند ....
و
پنج " انگشت " دوست داشتنی . . . .
"مصطفی مستور"
حالا که به اندازۀ تمام فصل های بی تو بودن
قابِ چهرۀ آرامت
تاقچه نشینِ دلم شده است
چتر خیال تو را
در کوچه های شب زدۀ بی باران
باز می کنم
بگذار عابرانِ عاقل
لبخند تمسخرشان را بزنند و رد شوند .
خاطرات تو تاریخ انقضا ندارند
هر وقت که بیایند
می توانند آستین های مرا
از اشک خیس کنند
به همین راحتی ...
"ماندانا پیر زاده"
به خاطر تو گریه نمی کنم
تو خوبی .. خوبی ات به لبخند وادارم می کند.
می دانی؟
برای خودم گریه می کنم.. برای حال خوشم گریه می کنم
به اینکه هربار که می افتم.. بزرگ تر می شوم
من بلد نیستم به زبان تو زیبا باشم
اندازه ی تو زیبا باشم
من همینم ..
دختری که اشک هایش همه جا هستند
با هر کلمه ای گریه می کند ...
دختری که فکر می کند عشق می تواند خیلی چیزها باشد
می تواند بخار باشد
وقتی برایت شکوفه ها را دم می کنم ...
می تواند دست تکان دادن باشد
به آدم هایی که عاشق تو اند !
می تواند خاموش کردن چراغ ها باشد
درست لحظه ای که جهان را باید روشنی پر کند !
می تواند برگشتن باشد
از راهی که پاهایت به آن می چسبند
و مجبوری فقط بروی، فقط بروی ...
می تواند فریاد زدن باشد
میان کوه ها گم شدن و اسم کسی را فریاد زدن !
می تواند سال ها سکوت باشد
سال ها بی هیچ حرفی درد کشیدن !
عشق می تواند برعکس باشد
می تواند هماهنگ باشد..
نا هماهنگ باشد.. تند باشد ..
آرام... آرام شروع کند به زیرو رو کردن ...
دوستت دارم
که این ها را می نویسم
دوستت دارم که کلمه ها را درک می کنم
دوستت دارم چون خودت هستی
دوستت دارم چرا که جهان را دوست دارم
چرا که عاشق آدم ها شده ام ..
می خواهم اندوه شان را یکی یکی ببوسم
می خواهم شادی شان را بردارم
برای دنیا پیراهن بدوزم !
"فرناز خان احمدی"