آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

از درونم به بیرون می نگرم...

سلام خوش آمدید

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندیشه خلاق» ثبت شده است

امام جعفر صادق (علیه السلام) به اسحاق بن فرّوخ فرمودند:
هر که ده مرتبه بر محمد و آل محمد صلوات فرستد، حق‌تعالی و ملائکه یک‌صد مرتبه بر او صلوات می‌فرستند، و هر که صد مرتبه بر محمد و آل محمد صلوات فرستد، خدا و فرشتگانش هزار بار بر او صلوات می‌فرستند، آیا نشنیده‌ای این آیه شریفه را که می‌گوید:
«او کسى است که بر شما درود و رحمت مى‏ فرستد، و فرشتگان او نیز براى شما تقاضاى رحمت مى‏ کنند تا شما را از تاریکى به روشنى برد، و او نسبت به مؤمنین بسیار مهربان است».

«اصول کافی، جلد2 صفحه 493»

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ

  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۴۹
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

پابوس و دست بوس هستم.. و به جان میخرم رنج های جان خسته ات را اگر دوباره برگردی پدر...
و اکنون مرا خالی کنی از این تهی ها...
روزت مبارک مسافر بی بازگشتم..
با اینکه میدانم نمی آیی، هر روز چشم انتظارت بودم.. تمام خانه به دوشی هایمان را برایت گفته ام و برایت آدرس های جدیدمان را نوشتم که گمم نکنی و مستقیم به خانه ات بیایی..
و میدانم نمی آیی... اما صبح به صبح صدای اذان را که میشنوم انگار که زودتر از من صدای الله اکبر گفتنت می آید...
موهایم را که می بافتی یادت هست؟
بعد رفتنت آن ها را هم از من گرفتن، فکر میکردن مرا یاد تو می اندازد و نباید باشد.. چه کودکانه فکر میکردن.. مگر می شود یاد پدر را از ذهن دختر گرفت؟

بعد از آن برای دستان تو هرگز کوتاهشان نمی کنم... دختر است همین ناز بودن های دخترانه اش...
دکمه های شلوار که راست کار تو بود.. مادر میگفت بذار خودش ببندد همیشه که تو نیستی..
چرا قرار بود همیشه نباشی .. من دکمه هایی که با دستان تو بسته شد را تا مدت ها از دید همه پنهان نگهش داشتم..
آنقدر کوتاه بود با هم بودنمان که میترسم چهره ات را فراموش کنم و فقط با عکست در ذهنم نقش ببندی ... نه..
من تو و ماه ترین چهره ات را میخواهم.. عکس ها را نمی خواهم.. آن ها تو نیستن..

  • ۱ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۱۹
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

پر شده ام ز دلتنگی..

دلتنگی برای خودم، برای دلم، برای آنی که سابق بوده ام..

روزها، روزگارها و آدم ها بی تاثیر نبوده اند در من..

مرا تغییر داده اند..

آنقدر شکننده شده ام که بی تاب بی تاب می شوم با هر بی مهری..

دلم بیشتر از همه از خودم می گیرد.. از خودم و تمام اعتمادهایم که به خوبانم دارم اما آن ها خدشه دارش می کنن..

دلتنگی و دلگیری دو فرض متفاوت برای یک انسان هستند..

دلتنگی امان از آدم می گیرد.. و دلگیری جانت را..

دلتنگ که می شوی میدانی که دلت پر است از خوشی هایی که دوباره می خواهی آن ها را...

اما دلگیر سدی است برای همه آن خوشی ها و تکرارهایش..

خدایا این سرزمینی که روزی مرا خاکش خواهد بلعید و روحی که روزی به سوی تو باز خواهد گشت.. این روزها بی امان بی تاب است..

تو با همه مهربانی ات دست دلم را بگیر من بی پناهم بی پناه خدایا...

و تنهایم تنها خدایا...

در افکارم و آنچه که می بینم بی قرار شده ام و از درون شکسته ام..

من از بی وفایی بنده هایت شکسته ام.. بیچاره دلی که در گرو بنده هایت باشد..

خدایا دست دلم بگیر... من تو را بیشتر می خواهم.. تنهایم نگذار...

-------------------------------

آنکه می نویسد به واژه ها حساس است... امان ز واژه ها که دل خون کرده اند مرا..

"یادداشت های ناتمام ، الف - ر"

  • ۱ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۰
  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

دلم درد میگیره اما کو کسی که ببینه این درد...

بعضی از آدمها عجیب میان توی زندگیت و تاثیر میذارن و یهو بی دلیل بی وفا میشن..

اونایی که همه تلاششون میکردن که یک بار ببیننت، یک بار بشنونت، و یک بار براشون بنویسی..

اینکه چی میشه وقتی به همه اینها رسیدن یهو بی مهر میشن، یهو دیگه نمی بیننت.. دیگه برای نوشته هات ارزش قائل نمیشن..

و هزاران مورد دیگه... نمی فهممش...

شاید از بس خودخواه هستن که همین که به خواسته هاشون رسیدن کافیه.. و دست میکشن از دلی که اون هم مال یک انسان.. و ممکن بشکنه.. بگیره..

نباشید اینجوری.. آدمهایی که وارد زندگیتون می کنید احساس دارن، قلب دارن، روح دارن،... بر شما وظیفه است که مراقبشون باشید..

اینکه به خواسته هاتون برسید و بعد بی تفاوت بشید انصاف نیست.. به خصوص اونی که دم به ساعتش دم از خدا و اهل بیت باشه... آسیب هایی که میزنه بزرگتر هست... تصورات اون فرد رو هم داغون می کنید..

تعهد و وفادار بودن فقط به موندن نیست.. باید به احساس آدم ها، به قلبشون، به محبتشون هم وفادار باشید.

وقتی با دیگران خودتون مشغول کردید یادتون باشه شما انسانید و حتما برای اونی که ازتون انتظار داره وفادارش باشید دیگه نمی تونید مثل گذشته زمان بذارید.. شما حق اون رو با دیگران تقسیم کردید و این جفاست..

ارتباطات اجتماعی اگر به تقسیم احساساتتان و خنده هایتان و دلبری هایتان با دیگران رسید.. فاتحه وفایتان را بخوانید.

به ویژه وفاداری به همسر، به خواهر، به خانواده...

-------------------------------

پی نوشت: حواسمان به خودمان نیست.. به آن هایی که صادقانه و مهربانانه هم کنارمون هستن و سکوت کردن حواسمان نیست.

پی نوشت: نگران روز رونمایی ها هم باشیم.

"یادداشت های ناتمام ، الف - ر"

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

قرآن زیاد می خوانم.. بین قرآن خواندن هایم کار می کنم.. غذا میخورم.. زندگی می کنم.. نفس می کشم.. به نظافت درون و بیرون و اطراف زندگیم میرسم.. خلاصه قران می خوانم زندگی می کنم...

اما خطا هم دارم.. گناه هم دارم.. سهو و عمدی بودنش را خدا می داند.. ولی دلم این اندازه مطمئن است که رضایتم به خلاف حکم الهی رفتنم نیست.. این هم نشان این است که قرآن می خوانم..

قرآن می خوانم و آدم ها را دوست دارم.. اما بر آن ها غضب هم می کنم..

قرآن می خوانم و با تمام وجود انسان شریفی هستم.. اما شتاب هم می کنم در برخوردهایم..

قران می خوانم و دلم را گره میزنم به خالقی که قران را از او می دانم ... اما دل در گرو دنیا هم دارم..

قران می خوانم میدانید چقدر خواندنش شیرین است؟

همیشه همراهم هست... روی میزم.. روی تختخواب.. توی کیفم.. توی جیبم.. خلاصه به شرایط قران را همراهم دارم..

قران می خوانم گاهی با ترجمه... گاهی بی ترجمه..گاهی سراغ تفسیرش می روم.. گاهی تفسیرش می کنم..

نمی گویم محور است که می گویم تمام من است.. نمی گویم مرکز ثقل زندگی ام است .. می گویم کل زندگی ام است..

هنگام کار سر که برمیگردانم قران را می بوسم.. به آن لبخند می زنم.. و می گویم چطور بودم؟ خوشت آمد یا خسته ات کردم؟ :)

گاهی که تند می شوم.. شتابم زیاد می شود.. صدایش می کنم و می گویم چند ضربه لازم است تا تمام شود این شتاب های من؟ می دانم که به من می خندد :) و من می بوسمش و دوباره می خوانم..

عجیب است نه.. ممکن است بگویید که چه تضادی وجود دارد... ولی نه این تضاد نیست.. من در نظر قران می دانم که نقطه بودن هر روز من از روز قبلم بهتر است..

باز هم خواهم نوشت از قران خواندنم... ولی بگذارید خاطره بگویم...

من اولین هدیه ای که گرفتم یعنی زمانی که فهمیدم هدیه گرفتن مرا بی اندازه خوشحال می کند و البته هدیه دادن مرا بی اندازه جوان می کند :) آن هدیه قران بود... که هنوز هم دارمش.. و پس از آن تمام بهارهای سال های شمسی ام را با آن شروع کردم..

و سال ها قران هدیه داده ام و خواهم داد تا لحظه مرگم... من در وصیت نامه ام نیز برای خیلی ها قران امانت نوشته ام .. مُردم بیایید قرآن می دهند :)

خلاصه این هدیه شد به طور رسمی آغاز انس من با قرآن.. من و قرآن دوستیم با هم.. البته قرآن رئیس است.. جان است.. ولی به روی من نمی آورد و همیشه مهربانتر از من کنار من است.. :)

اما من عمل نکرده های زیادی هم دارم که می دانم باید انجام بدهم.. من به صبر قران در کنارم همیشه می بالم.. رهایم نکرد اگر من کند آمدم در مسیر و حواسم متمرکز نبود..

قرآن جان، جان جانانم، تو برای من وصف ناشدنی هستی.. و من برای تو دوست داشتنی :) خود شیفته ام اما شیفته بودنت در کنارم..

قران بخوانید، فکر کنید، اما نگران نباشید قران رهایتان نخواهد کرد..

حکایت چهل ربنا:

تاکنون چهل ربنا را یک جا خوانده اید؟ میدانید چقدر دوست داشتنی است؟ می دانید چقدر لذتبخش است؟...

اگر نخوانده اید من 40 روز با قرآنم برای شما خواهم خواند.. مهربانتر از من مگر وجود دارد؟ :)

----------

پی نوشت: استاد علی اوسط خانجانی که شان علمی ایشان نیاز به بیان من ندارد و عالی است.. اما استاد بی نظیر درک و بیان 40 ربنای قرآن است و بی اندازه زیبا تلاوت می کنند این چهل ربنا را .. خدا حفظش کند. دلم می خواهد حتما روزی بتوانم صدای ایشان را داشته باشم وقتی چهل ربنا را می خوانند.. اما من خجالت می کشم و ایشان فروتن هرگز اجازه نخواهند داد که ضبط شود صدایشان ..

پی نوشت 2 : نیتی کردم برای چهل ربنا.. یکی از این نیت ها این است که قرآنی تر شوم.. به اصطلاح آدم شوم.. و بقیه نیت هایم را نمی گویم :) شایدم بعدها گفتم..

پی نوشت 3: من زیاد راجب قرآن نوشتم ولی هیچ وقت رونمایی نشد.. شاید یک روزی کتابش کردم .. دعام کنید.. دعاتون می کنم.

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

منم مسافرم اما..

نفس نفس زنان کنار پنجره هستم
منم همان مسافر جا مانده،
کنار پنجره هر زائری که رد میشد
وجود من فقط قفس میشد،
برای پر زدنم انگار باید سر بکوبم.. به پنجره ها، پنجره فولادها..
و پنجره فولاد رضا در نظرم آمد..

این حکایت تلخ ما جامانده هاست، که پنجره هامان محافظی دارند، گمان من رفته سوی معصیت ها..
به معصیت اقرار می کنم اما، به جان جوادت حکایت خوف و رجاست..
امید را بعد هر خوفی، کلید کرده ام در اجابت ها...

ببین من، پرنده، پنجره، زائرها..
ببین اشتیاق در چهره مسافرها..
وقتش شده انگار، گریه و اشک و التماس ها..
عنایتی بنما، کربلا، هم قدم زائرها..
حکایت چای موکب ها..
مهدی جان، تو بگو از دلم، مسافرم اما پشت پنجره با اشک و آه و بی جاده.. پی کربلا درون قلبم...
 زمینی که دستی در آن افتاده..
مسافرم اما ، کجاست جای قدم هایم در این مسیر پر ز پیاده..

17آبان 1395

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

شبی که بلند است و آسمانش سرد، به دل اگر وعده خورشید دهی محقق نیست..

ولی به دیدن رنگین کمان امید داشته باش... گاهی سرما باران می آورد و امید نور ایجاد می کند.. و اتفاق باران و نور .. هلالی رنگین نتیجه خواهد داد، تو زیبایی را منتظر باش..

۱۶ آبان ۱۳۹۵

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

توی زندگی همیشه باید ریسک کرد

یعنی دلت بسپاری به خدا و ریسک کنی.. برای رسیدن به هدف هم باید تلاش کرد.. باید به قول پیامبر هجرت کرد..

من همیشه توی زندگیم از این برنامه ها دارم.. دلم میخواد از شهرم برم به جاهایی که برام زمینه ساز بهتر شدن و پیشرفت هست..

جاهایی که برام پر انگیزه است.. پر از نگاه های خوب و بزرگ و خلاصه هیجان و انرژی درست هستش..

توی خونه ام هستم اما با آدمایی از شهرهایی بزرگ با تفکراتی بزرگ درارتباطم.. میگم بزرگ و شاید شعف هم دارم براش بخاطر اینه که به ساختن آینده ای درخشان برای من نزدیکتر هستن.. ازشون یاد میگیرم..

دلم میخواد برم به فضایی که بتونم توش رشد رو اصلا بفهمم...

خب خیلیا میگن یکی از راه هاش درس خوندن توی دانشگاه های مطرح و بزرگ هستش..

امااااااااااا مگه میشه... اون که همش میشه دویدن دنبال مدرک.. که آخرشم برآوردت بشه یک مدرک که با خودت باید توی چمدونت بذاری و برگردی...

نههههههههه... من منظورم اینجوری رفتن و رشد نیست..

من از کارای اکتیو و پر از تلاش و پژوهش خیلی خوشم میاد.. ولی گیجم.. خیلی گیج..

از بس توی سرم فکر هست که نمیدونم باید چیکار کنم.. بخاطر همین برای سفرهای کوچیک هم دچار تردید میشم..

هرچقدر هم زمان بگذره من بیشتر اسیر این تردید میشم و توی این تردید میمیرم آخر...

خب پس حالا که اینارو میدونم.. میخوام حرکت کنم.. اولین قدم برداشتم توکل... خدایا تو خیر و صلاح منو میدونی.. دستم رو بگیر و منو به حرکت بنداز... و ببر... اونقدر که به تعالی برسم.. و مراقب معنویاتم باشم..

من حرکت می کنم.. و از این گیجی و ایستایی هم خسته شدم..

همین.

دهم آبان 1395

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)

پاییز...

بیشتر که فکر می کنم پاییز فقط فصل ریزش برگها نیست... فصل صدای خش خش برگها در زیر قدمهایم نیست..
کمی مکث، بیا دیگر تعبیر پاییز را تغییر بدهیم از ریزش برگ ها، به مسیر رویش برای جوانه زدن ها...
از صدای خش خش برگ زیر پا، به ایستادن روی گذشته اشتباه..
پاییز که همیشه نیامده دونفره هایمان را رقم بزند، بلکه ما همیشه دونفره هایی پاییزی هستیم.. (من و خودم) و پاییز بینمان همیشگی است.. من خودِ خودم را به پاییز مدیونم، به پاییز درونم که مرا می ریزاند، مرا به سمت جوانه زدن میبرد، و مرا رشد می دهد...
من در رستاخیز بهار را خواهم دید اگر خودم را به درک پاییز برسانم..
بهار، رستاخیز و جاودانگی...
دونفره هایم را آنجا معنا می کنم، روزی که من پیش خودم شرمنده نیستم و وجدانم آرام است و خدایم لبخندزنان نظاره گر من، یعنی همان خودِ خوبِ درونم است.. همانی که خدا درونش جریان دارد.
پاییز برایم بهار می آورد اگر درکش کنم...

پنجم آبان ۱۳۹۵

  • الهام رضوانی گیل کلائی (اندیشه خلاق)
آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست.

مومن به آنچه خدایم می گوید....

سلام به همه دوستان بزرگوار

سالها قبل نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم. قطعا ایرادتی داره، نوشته ها پخته نیست و بعضی چیزا ممکن دیدگاه صد در صدی این روزای من نباشه.. اما ترجیح میدم فعلا همینجا ثبت باشه.. 1402.04.21

آدرس ایمیل ویژه خوانندگان وبلاگ :
andishekhalagh128@Gmail.com


"سپاس از همراهی شما"

آخرین نظرات